اسامـی مخفّف و نام کامل فامـیل و دوستان بـه شرح زیر مـیباشد
ادرجون : دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده تلفظ کودکانـه اختر جون کـه از دائی بزگ من هنگام کودکیش شروع شد و دیگر بـه این نام توسط همگی فامـیل نامـیده مـیشد. دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده ایشان اختر حبیبمحلاتی نیک اعتقاد بودند کـه در سال ۱۹۱۰ مـیلادی متولد و در ۲۰۰۵ از دنیـا رخت بر بستند
زی زی: کوچک ادرجون و کوچک من کـه نام او آذردخت هست و از من فقط ۷ سال بزرگتر است
سیـا: پسر ادرجون کـه نام او سیـاوش هست و پزشک مـیباشند . دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده دکتر سیـاوش نیک اعتقاد رئیس سیبا گیگی سوئیس درون ایران هستند کـه در تهران زندگی مـیکنند و بازنشسته این شرکت دارویی هستند
مـی مـی: مـینا آذرتاش، دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده همسر دائی سیـا هستند
پو پو: پرهام نیک اعتقاد فرزند ایشان و پسر دائی من هست که درون سوئیس زندگی مـیکند و از من ۷ سال کوچکتر است
بو بو : فریـال بهزاد هست که اکنون کارگردان و فیلم بردار معروفی درون ایران هست به همراه همسرش آقای آزادی
الا : الهه خانم بهزاد از دوستان قدیمـی و نزدیک مادر از دوران گرگان
مـیکاییل نوروزی، و رضا مـهرور از دوستان نزدیک من و سپس خانواده بودند کـه در کرج اشنا شدیم و تا بـه امروز این دوستی ادامـه دارد
نسترن و خانواده دکتر جراح همسایـه دیوار بـه دیوار ما درون جهانشـهر کرج بودند. من با نسترن و جمشید شکری همسایـه چند منزل آنطرفتر با نسرین نسترن ازدواج کردیم. هردو درون اوائل ۲۲-۲۳ سالگی
مادرجون: خانم نیره اشرف خلوتی شجاع نیـا، مادر بزرگ پدریم
خانوم جون: خانم صدیقه خلوتی حبیبمحلاتی، بزرگ مادرجون و در عین حال مادر ادرجون. پدر من پسر ادرجون مـیشوند
رخشی خانم: خانم درخشنده مـیلانیـان از فامـیلهای نزدیک و همسر مرحوم ناخدا مـیلانیـان کـه شـهریور ۱۳۲۰ در خلیج فارس درون ناوچه پلنگ توسط قوای متفق کشته شده بودند
فرانس و فرانسواز همسران فرانسوی پسر عموهایم، بـه ترتیب ایرج و بهرام شجاع نیـا مـیباشند کـه متارکه د ولی فرزندانشان خیلی بـه فامـیل نزدیک هستند
توضیح: آقای منصور دبیر شیمـی بود و یک تودهای سابق کـه یک چشمش را نیز درون بازداشت از دست داده بود و با یک چشم و با ذره بین مطالعه مـیکرد. حاجی مشایخی پدر همسر آقای کریمـی و هردو از تاجران عمده آهن درون بازار بودند! آقای کریمـی چند ماه بعد درون اتومبیل خود درون راه بازگشت بـه منزل درون تصادفی با یک تریلی نزدیک جهان شـهر کشته شد. همـیشـه یـادشان را گرامـی مـیدارم. بسیـار شخص متینی بودند
پیش درامد
من درون یک خانواده متوسط ولی نسبتا مرفه بـه دنیـا آمدم. پدر و مادرم فرهنگی بودند و در دانشسرای عالی فوق لیسانس درون تعلیم و تربیت گرفتند. تخصص مادر درون روانشناسی نوجوانان بود و پدر درون آموزش و پرورش نو جوانان. آنـها اولین سری درون دوره راهنمایی بودند و در بخشهای کرج و طالقان مؤسس این دوره بودند. آنـها درون طراحی دروس دوره ما بین ابتدائی و دبیرستان نقش اساسی داشتند.کودکی من درون گرگان، تهران، و کرج گذشت. و دوره ابتدائی را اکثرا درون تهران گذراندم و هنگامـی کـه به کرج رفتیم سه سال آخر دبیرستان را درون تهران بودم و منزل همان پدر بزرگ و مادر بزرگ گذرادنم کـه شرح خاطرات زیر از آن دوره مـیباشد. دوران بسیـار شاد و پر خاطره نو جوانی من
تحصیلات متوسطه را درون کرج، دبیرستان بابک گذراندم و سیکل دوم، از ۹ تا ۱۲ ، را بـه صلاح پدر درون هنرستان نو بنیـاد تکنیکوم مـهندس نفیسی رشته برق را خوانده تکنسین شدم. ولی درون آن ایـام خود بـه فکر تحصیلات عالیـه بوده و شبانـه رشته ریـاضی را نیز بـه اتمام رسانیده درون یک زمان، خرداد ۱۳۵۲، دو دیپلم گرفتم و سپس بـه خرج پدر و مادرم عازم آمریکا شدم و در کالج مـیامـی دید و سپس دانشگاه مـیامـی تحصیل کردم که تا فوق لیسانس علوم مدیریت را اخذ کرده درون سال ۱۹۸۱ به اتفاق نسترن بـه کانادا مـهاجرت و به پدر و مادر کـه در ویکتوریـا مقیم شده بودند پیوستیم. فرزندانمان بابک درون وبکتوریـا در ۱۹۸۱، و اشکان درون ونکوور در ۱۹۹۰ به دنیـا آمدند
جان پوراندخت با مادربزرگ پدریم مادرجون نیره اشرف زندگی مـید و که تا پایـان عمر از همزیستی مسالمات آمـیزی برخوردار بودند. خانم پوراندخت آقاخانی کـه از قرار مادر بزرگ مـیشوند درون جوانی شوهر خود را بـه سلّ مـیدهد و بعدها تنـها ش را نیز بـه مننژیت داده متعاقب آن نوه نوزادش را نیز کـه طاقت مرگ مادر را نیـاورد از دست مـیدهد
جان پوراندخت درون مـیانسالی و پس از شوهرش بـه منزل مادرجون نیره اشرف نقل مکان مـیکنند و از فرزندان مادرجون را کـه یکی بعد از دیگری به منظور شروع دبستان بـه تهران مـیفرستادند نگاه داری مـینمودند و به مادر جون کـه ما بین تربت و تهران درون سفر و مشغول جا بـه جائی فرزندان بودند نقش بـه سزأیی درون ارائه کمک و مواظبت از منصور، منیر، منور و پدرم مـهدی داشتند. درون دوران دبیرستان پدر جان بعد از مرگ شوهر با نوزادش بـه آنـها پیوستند کـه آندو درون آن خانـه بـه مننژیت مبتلا مـیشوند. پدر جان سالم بـه در مـیبرد ولی جان تنـها ش را از دست مـیدهد
جان اغلب بـه کارهای بیرون از خانـه مـیرسیدند مانند بانک رفتن یـا بـه قول خودشان بانگ و دیگر خریدها و معاملههای خانوادگی. مادر جون نیز بـه پخت و پز و کارهای داخل خانـه مـیپرداختند. آندو زن سالخرده وجوه مشترک بسیـاری نیز درون نوع گذراندن روزهایشان داشتند از جمله علاقه بـه دیدار عتبات مبارکه و دیدار از شـهرستان محللات زادگاه نیمـی از بزرگان فامـیل. مجتبی مـیرزا دارای یک فرزند از ازدواج اول خود بودند بـه نام هاشم مـیرزا کـه بعدها با افسر حبیبمحلاتی، کوچک اختر ازدواج د کـه ایرج، بهرام، لیلی، مریم، و مـینو فرزندان ایشان مـیباشند. شازده مجتبی مـیرزا شجاع نیـا کـه از نوادگان حسنعلی مـیرزا شجاع سلطنـه، فرزند فتح علی شاه قاجار هستند، نام شجاع نیـا را به منظور خود انتخاب د کـه منصوب بـه لقب جدشان است. یک برادرشان نیز این نام خانوادگی را انتخاب د و دیگر برادران فامـیل قهرمان یـا قهرمانی را انتخاب د کـه نام فرزند شجاع سلطانـه و پدر بزرگشان بود
—————————————————————————————
خاطرات محسن
شنبه ۶ دی ۱۳۴۹
الان روی کاناپه پشت تلویزیون نشسته ام. درون خانـه ادرجون. داشتم به کرج و خونـه مان فکر مـیکردم. اخه قرار هست که باز هم بـه این خونـه چهارصد دستگاه برگردیم. خیلی ناراحتم. اخه آنجا را خیلی دوست دارم. جنگل مصنوعی و محیط جهان شـهر، بچهها و خیلی چیزهای دیگه مخصوصا تابستون ها
هوشی و ویشی مرده اند پاپی را هم چند روز پیش دزدیدند نمـیدونم بـه هر حال دیگه به خونـه بر نگشت. هیچوقت اینطور نبود. تابستونها با هوشی و ویشی و پاپی به قلمستون و باغهای هلو مـیرفتیم و روی یونجهها فرش پهن مـیکردیم و آنقدر هلو مـیخوردیم کـه نزدیک بود بترکیم. آنجا بـه ما خیلی خوش مـیگذرد. خانـه مان هم بزرگ و خوب هست ولی خوب آخر شبها خطر دزد بسیـار است دلم فقط به عکسها کـه از آنجا گرفتیم خوش است. ولی بـه خودم قول دادم وقتی بزرگ شدم خانـهام درون کرج باشد. فردا بـه کرج خواهم رفت. دلم به منظور بچه (مـینا) هم تقریبا تنگ شده. امروز کار جالبی نداشتم فقط از ساعت ۲/۵ تا ۴/۵ به فیلم ریو کانچو رفتم درون سینما ادئون کـه خیلی خوشم نیومد. یک نان خامـهای بزرگ هم خوردم کـه دلمو زد. الان هم منتظر فیلم بینوایـان درون تلویزیون هستم. حتما تمرینهای فرانسهام را انجام بدم. کار دیگری ندارم. بابا ساری هست و فکر کنم به منظور سه شنبه چهار شنبه یـا فردا برگردد. دلم برایش خیلی تنگ شده
سه شنبه ۸ دی ۱۳۴۹
الان روی تخت و در اتاقم تو خونـه ادرجون و بابا (بزرگ) هستم. ادرجون اینا مـهمون دارن.. ملوک خانوم، رخشی خانوم، و زهره خانوم. دیروز دوشنبه به کرج رفتم. حدود ساعت ۵/۵ به خانـه رسیدم ولی من ساعت ۳ کرج بودم. از ۳/۵ تا ۴/۵ سر کلاس پنجم بین دوستانم نشستم. آنـها شیمـی داشتند با آقای داودی. آنوقت من و مسعود و مـیکائیل آمدیم و در مـیدان کرج ماشین خانوم منصور را دیدیم. مسعود رفت توی ماشین با نیما و نوشین مشغول صحبت شد. من و مـیکائیل هم بیرون حرف مـیزدیم. بعد از بیست دقیقه آقای منصور آمد گفت خانم منصور که تا یک ربع دیگه مـیآیند کـه برویم خانـه. من بـه مـیکائیل گفتم من ناهار نخوردم بریم جگر بخوریم. بـه فریبا تلفن زدیم کـه ما که تا نیم ساعت دیگه مـیرسیم. آنوقت فریبا خواست کـه براش رولت و لواشک بگیریم. فریبا تنـها بود، تهران بود و بچه را هم با خودش بود
من مسعود را بـه بشیری فرستادم و پول دادم که سفارشات فریبا را بگیرد و خودم با مـیکائیل بـه جگرکی سر مـیدان رفتیم. مـیکائیل نان خریدو باهم خوردیم وقتی برگشتیم دیدیم ماشین نیست. من هم دیگه پولم تموم شده بود بلاجبار پیـاده بـه سمت خونـه بـه راه افتادم. تو راه کلی خیط بودم کـه چرا من را قال گذاشتند و رفتند. وسطهای راه نزدیک چلو کبابی صفا بودم کـه ماشین خانم منصور سر رسید و نگه داشت. گویـا جایی کار داشتند و دیرتر راه افتاده بودند. خلاصه بعد از یک ساعت رسیدیم خونـه. مسعود خوراکیهای فریبا را داد و سپس بـه منزل آقای قائم مقامـی رفتیم کـه مجسمـه الا خانم را کـه درست کرده بود بگیریم. خونـه کـه برگشتیم عکسهای تابستان را کـه از خودمون و سگها گرفته بودیم نگاه مـیکردیم کـه صدای بوق ماشین بابا را شنیدیم
اول باور نکردیم ولی وقتی کـه در را باز کردیم بابا را دیدیم و هم داشت پیـاده مـیشد. با خوشحالی سلام کردم و کمک کردم چیزهایی را از ماشین بـه داخل آوردم. بابا از ساری برایمان پارچه آورده بودند. به منظور من و مسعود پارچه خیلی قشنگ زرد و سفید، به منظور فریبا یک پارچه سبز شیک و برای هم ملافههای رنگارنگ و دستمال آشپز خانـه آورد کـه یکی از دستمالها را بـه خانوم حجازی دادند. یک درخت خیلی کوچک و خوشگل هم آورده بود کـه قد بته بود (بنزای) امروز صبح هم با بابا و و مـینا بـه تهران آمدیم و ناهار منزل هم با هم منزل ادرجون بودیم. الان هم فیلم جولیـا را تماشا کردم جعفر هم اینجاست. با هم رفتیم نان و کباب از بیرون گرفتیم کـه خیلی خوش مزه بود. تو اون اتاق پر از دود سیگار شده چون دوره نوبت ادرجون هست و من از بوی سیگار ناراحت مـیشم. ادرجون الان من را صدا زد. برم ببینم چی مـیخواد
شنبه ۱۲ دی ۱۳۴۹
الان درون منزل ادرجون (توضیح: من سه سال آخر دبیرستان را درون تهران منزل پدر بزرگ و مادر بزرگ مادریم کـه او را ادرجون خطاب مـیکردیم بـه سر مـیبردم) کنار مـیز ناهار خوری نشستهام. تلویزیون روشن هست و برنامـه “سخن روز” را دارد. صحبت از عراق و کردها ست. خوب من از روز چهار شنبه چیزی ننوشتهام. آنروز دکتر ترجمان استاد فرانسه، نیومد و دو ساعت اول را درون کتابخانـه گذراندم. روز پنجشنبه بعد از ظهر بـه کرج رفتم و دیروز یعنی جمعه با مسعود، مـیکاییل، و نیما منصور به دبیرستان جهان دانش رفتیم کـه پینگ پونگ بازی کنیم. بد نبود، خوش گذشت. بعد از ظهر با دوچرخه بـه منزل رضا مـهرور رفتم و شلوار چهار خانـهای را کـه داده بودم پدرش بدوزد گرفتم. درون راه برگشت مـیمـی خانم را دیدم کـه داشتند منزل ما مـیآمدند. ولی من را ندیدند. وقتی خانـه رسیدم مدتی بود کـه رسیده بودند سپس آقا و خانم رضازاده و بچهها آمدند و دور هم بودیم از هر داری صحبت د. بعد از آن و بابا بـه اتفاق مـیمـی جون بـه تهران بـه دیدن خانم شاهرخی رفتند ولی زود برگشتند. عصر جمعه آقا و خانم کمالی با شـهرام و شیده آمدند و حدود سه ساعت با هم بودیم مثل اغلب شبها ی شنبه کـه با هم هستیم کـه خیلی خوش مـیگذرد
امروز صبح نیز با آقای کریمـی بـه تهران آمدم و به موقع سر کلاس بودم. بابا برایم لباسهایم را منزل ادرجون آورده بودند و خود بـه طرف ساری بـه راه افتاده بودند. (پدر آنزمان مسول مزارع و کشاورزی محمود رضا پهلوی بودند کـه بعد از مدتی بـه علت دوری از خانـه بـه آن کار خاتمـه دادند.) ما قرار هست روزهای پنج شنبه، جمعه و شنبه دیگر بـه ساری برویم. راستی خانـه چهارصد دستگاه را فروختیم و دیگر بـه تهران بر نمـیگردیم. خیلی از این بابت خوشحالم
پنجشنبه ۱۷ دی
الان درون ماشین عمو محمود کـه یک سیتروئن هست نشسته ایم و به طرف ساری درون راه هستیم. من، ، مسعود، فریبا، مـینا، و عمو محمود کـه ما را مـیرسانند. مسعود روز سهشنبه دستش شکست و الان درون گچ هست و خودش درون فکر. من دیروز یعنی چهار شنبه بـه کرج رفتم ادرجون هم آمده بود کـه مسعود را ببیند. ما قرار بود با آقای تیمورتاش برویم ولی برایش کاری پیش آماده بود کـه عمو محمود قبول زحمت د و ما را بـه ساری مـیبرند. هوا بد نیست ولی آفتاب کم کم دارد غروب مـیکند. الان ساعت ۵ و ربع هست و حدود ۸۰ کیلومتر از تهران دور شدهایم. ناهار خانـه مادرجون بودیم. بابا نمـیداند کـه ما داریم مـیاییم چون درون جواب بابا کـه تلفنی گفته بود یک بنز کرایـه بفرستند گفت کـه ما نمـیأییم. گوشم باد گرفته و قلقلک مـیاد. ما روز شنبه هم تعطیلیم
دوشنبه ۲۱ دی ۱۳۴۹
الان درون تخت خودم درون منزل خودمون هستم و نشستهام و مـینویسم. مسعود خوابیده ولی بیدار هست فریبا هم درون رخت خوابی کـه روی زمـین انداخته دراز کشیده مشغول شکستن تخمـه است. من امروز صبح از خانـه ادرجون پیـاده بـه مدرسه آمدم سپس عازم کرج شدم بابا و هم تهران بودند. درون دانشسرا کار داشت. آنـها حدود ۱۰/۵ رسیدند. امروز بـه اتفاق مسعود و بابا بـه دنبال پاپی درون محل گشتیم و به باغ حسن آقا کـه وانت قرمز داره سری زدیم چونی گفته بود آن طرفها دیده بودش ولی نبود. خوب دیگه ساعت ۱۱ و ربع شده حتما بخوابم. مسعود و فریبا هم خواب هستند. شب بـه خیر. فردا با بابا و بـه تهران مـیروم
سهشنبه ۲۲ دی
الان سر کلاس نشستهام و زنگ فقه با آیتالله برقعی است. دارد چرند مـیگوید و من حوصلهام سر رفته. ساعت ۱۱ و بیست دقیقه هست و که تا ده دقیقه دیگر زنگ مـیخورد و راحت مـیشوم. امروز قرار هست بعد از مدرسه بـه منزل مادرجون بروم و ناهار را آنجا باشم. بابا(بزرگ) و ادرجون منزل گلی هستند وقتی کـه برگشتند تلفن مـیزنند کـه بیـایم. بابا شاید بـه ساری برود. خوش بـه حالش. درون ساری وسائل تفریح بـه وفور یـافت مـیشود. خوب محل ییلاقی ولاحضرت محمود رضا کـه بد نمـیتواند باشد. بـه ما کـه خیلی خوش گذشت. خوب آیتالله برقعی دارد من را نگاه مـیکند. حتما دفترچهام را ببندم و به کتاب نگاه کنم. که تا شب اگر واقعه جالبی بود مـینویسم
جمعه ۲۵ دی ۱۳۴۹
الان درون کرج هستم درون رخت خواب. ساعت ۱۰ شب است. امروز برف آمد. برفش زیـاد نبود. از قرار اولین برف تهران است. حتما از سه شنبه بنویسم. بله طبق قرار خانـه مادرجون رفتم. ساعت دو آنجا بودم. ناهار خوردم. هویج پلو با آش . که تا ساعت ۶ بودم کـه ادرجون تلفن کرده گفت کـه بیـایم. من از مادرجون و جان خداحافظی کردم و پیـاده بـه راه افتادم. بـه مـیدان ژاله رسیدم کـه ناگهان یـادم آمد کـه کاغذ رسم اشتنباخ خود را جا گذاشتهام. بـه ناچار بـه سمت منزل مادرجون باز گشتم. خوشبختانـه زیـاد دور نبود. وقتی بـه منزل ادرجون رسیدم، کمـی از هفت گذشته بود
دیروز یعنی پنجشنبه بعد از ظاهر بـه کرج آمدم و امروز هم ساعت ۸ و ربع از خواب بلند شدم. ساعت ۹ صبحانـه خوردم و تا ظهر درون حیـاط بودم، کمـی بـه کبوترها پلو دادم و مقداری با مسعود و فریبا برف بازی کردیم. از ساعت ۴ تا ۶ رفتیم سینما فیلم بهترین بابای دنیـا با شرکت فخرالدین و آیشجیک. من بودم و مسعود و فریبا و مـیکائیل. یکی یک بسته ویفر مـینو با پپسی هم درون سینما خوردیم. فیلمش خیلی قشنگ بود. ما با یک مـینیبوس که تا سر خیـابانری آمدیم. خوب حتما بخوابم. فردا صبح زود با آقای کریمـی بـه تهران مـیروم
سهشنبه ۲۹ دی
الان روی تختم درون کرج نشستهام. ساعت ۶/۵ صبح است. حتما با آقای کریمـی بروم. هم مـیاید. بابا دیشب آمده دلش شور زده بود با آقا و خانم حجازی خواست به کاریر برود و به ساری تلفن کند. کـه مثل اینکه وسط راه بابا را دیدهاند ولی باور نکردهاند و فکر دیکی دیگه هست ولی وقتی رفتند از علی آقا سر ٔپل نون بگیرند او گفت آقای مـهندس الان نان خرید. فهمـیدند کـه آمده.از این طرف بابا کـه اومد گفت: کجاست؟ گفتیم رفتند کاریر با آقا و خانوم حجازی. به کاریر تلفن کرد گفتند آنجا نبودند و شاید هم آمده و رفته بودند . به هر حال بعد از حدود یک ربع اینا هم رسیدند. خوب صدایم کرد برم صبحانـه بخورم
چهارشنبه ۳۰ دی
الان سر کلاس مـهندس فتحعلی هستیم. داشت جزوه مـیگفت. من دیروز کرج بودم. تهران ناهار را درون منزل جدید توری خانوم خوردم. شانسی خونـه رو پیدا کردم. بعد از مدتی ادرجون هم آماده بود و یک کیک به منظور کادو آورده بود کـه ندیدمش
شنبه ۳ بهمن ۱۳۴۹
الان توی تختم درون خانـه ادرجون خوابیدهام و ساعت ۱۰/۵ شب است. چراغ خوابم روشن هست و من حتما از روز پنجشنبه بنویسم. بله پنجشنبه یعنی پریروز من به کرج رفتم . حدود ساعت ۶ بود کـه زی زی و سعید از گاجره خانـه ما آمدند. بابا صبح آنروز رفته بود و دیروز از ساری زنگ زده بود کـه ساعت ۵ عصر حرکت کرده بود و رسیده. بله زی زی و سعید آمدند و در هال نشستیم چراغ فلورسنت هال خاموش بود چون دو سه روزه کـه برق اینجا منطقهای شده و خیلی ضعیف هست ونمـیتوانست آنـها را روشن کند
چراغ فلورسنت پاسیو هم حی روشن خاموش مـیشد. بـه هر حال آنـها حدود ۱/۵ساعت نشستند. سعید سرش درد مـیکرد. آخر اسکی بود و عینک نزده بود و نور منعشده از برف چشمش را ناراحت کرده و باعث سردردش شده بود. کمـی درون اتاق اینا دراز کشید. بچه هم خواب بود. بعد خواستند بروند ما گفتیم کـه شب بمانندتا فردا کـه جمعه هست راحت تر بتونن بـه گاجره برن و وقت کمتر صرف کنند ولی گفتند کـه حبیب مـیخواهد با آنـها برود. حبیب هم دو سه روز هست که از انگلیس اومده بـه هر حال خداحافظی د و رفتند ولی بعد از یک ربع برگشتند و گفتند کـه منصرف شدند و مـیخواهند شب بمانند و ماندند. هر چه تلفن منزل خانوم جون کردیمـی گوش رو ور نداشت و به هر حال آنـها شب ماندند. فردا صبحش کـه جمعه بود زی زی، سعید، مسعود و فریبا و من بـه گاجره رفتیم خوش گذشت. با تله کابین به رستوران بالای کوه رفتیم. سرد و شلوغ بود. حدود دو ساعت بودیم کـه سعید اسکی کنـه برگرده با هم ناهار سفارش بدیم. نفری یک چای گرفتیم غیر از زی زی، فنجانی یک تومن (خیلی گران) بالا خیلی سوز مـیومد. ایرج و فرانس هم بودند. فقط فرانس بازی مـیکرد. بعد از مدت زیـادی سعید بلاخره آمد و ساندویچهای خود را سفارش دادیم ، همگی مرغ گرفتیم بـه غیر از سعید کـه ژامبون مـیخواست براش بیـاریم پایین
ما ساندویچها را بـه دست گرفتیم و مشغول خوردن شدیم. مسعود کـه هنوز دستش تو گچ بود کمـی درون باز ساندویچش مشگل داشت ولی موفق شد. مقداریش رو هم درون تله کابین کـه پایین مـیومدیم خوردیم و از اون بالا سعید رو تماشا مـیکردیم کـه از شیب بـه سرعت بـه پایین اسکی مـیکرد. خیلی قشنگ بازی مـیکرد یک بار هم زمـین خورد. بـه پایین کـه رسیدیم من ساندویچ سعید را بهش دادم. او از ما زودتر رسیده بود. درون هتل پایین ایرج را دیدیم کـه دستور یک ناهار گرم و عالی داده بود و ما از اینکه اون ساندویچها رو اون بالا، دونـهای ده تومن داده بودیم پشیمان بودیم. بعد سعید دو باره اسکی کرد و ساعت ۴ عصر با یکی از دوستانشان بـه نام پتکین برگشتیم خانـه و کمـی نان، چایی، پنیر و ماهی خوردیم و آنـها بـه تهران بر گشتند
امروز صبح من با آقای کریمـی کـه ماشین خانوم منصور را گرفته بود (که ببرد به منظور تعمـیر سپر پشتش) بـه تهران آمدم. سه ساعت اول رو کـه رسم فنی داشتیم موندم و حالم از صبح بد بود. یک قرص سولفمـید خورده بودم کـه کار پنسیلین رو مـیکرد. ولی من نمـیدانم چرا حالم خوب نبود. آن قرص را به منظور گلو درد خورده بودم. ولی فکر نکنم از گاجره گرفتم. شاید هم از گاجره گرفتم. بـه هر حال آمدم خونـه ادرجون. ناهار خوردیم و بعد با ادرجون خانـه خانوم جون رفتیم. حبیب را هم دیدم. بچها نبودند و مدرسه بودند. حدود یک ساعت نشستیم و بعد رفتیم سینما مولن روژ فیلم پنجره با شرکت بهروز وثوقی، حسن خیـاط باشی، گوگوش، و نوریرایی کـه هنر پیشـه زنیست تازه. و بعد دوباره سری بـه خانـه خانوم جون زدیم. یک اپل مانند اپل دائی سیـا آنجا بود بـه ادرجون گفتم مثل اینکه دائی سیـا هم هستند. گفت نـه این اپل خیلی تمـیزه و مال او نیست ولی مال دائی سیـا بود و آنجا بود. من از او گواهی گرفتم و او گفت کـه یک پنادر یک مـیلیون و دویست هزار ب کـه در شاه آباد زدم. یک زن درون بخش تزریقات برایم زد و خیلی تند و بد و دردناک زد. با اینکه پنادر درد دارد ولی معلوم بود کـه خیلی تند و زود و بد زد. خوب دیگه دارم از خستگی مـیفتم. شب بـه خیر
پنجشنبه ۸ بهمن ۱۳۴۹
روز چهارشنبه مـیکاییل مطابق قرار بـه تکنیکم آمد و در بوفه او را دیدم. کنار بخاری ایستاده بودم کـه آمد. او مـیخواست بهداری آب و برق برود به منظور محو زیگیلهایش. زیـاد نبودند ولی نمـیدانم چرا یک مرتبه تصمـیم گرفت آنـها را از بین ببرد و بسوزاند. با هم به آنجا رفتیم. درون آنجادو تن از همکلاسیـهای را دیدم. خانوم ها دهدشتی واحمدزادگان. کمـی حرف زدیم. آخر آنـها آنجا کار مـیکنند. من آنروز آلمانی نداشتم چون داشت از آنـها امتحان مـیکرد. (من آلمانی را اضافه و به دل خواه برداشته بودم) به هرحال مـیکاییل دکتر را دید و یک خروار برایش دوا نوشت و همـه اینـها وقتی ۸۰ در صدشو کم د شد ۷ ریـال .. دوائی کـه روی زگیل مـیمالید، آمپول، کپسول، و چیزها ی دیگه همـه شد ۷ قران ناقابل. (از بیمـه پدرش کـه برای سد کرج کار مـیکرد استفاده کرد)
من هم خواستم بروم دکتر را ببینم بـه جای نوروز برادرش ولی نرفتم. بعد با هم خونـه ادرجون و بابا رفتیم ساعت چهار بود. ناهار خوردم او خرده بود. کمـی نشستیم، مـیکاییل خیلی خجالت مـیکشید. زی زی و سعید هم بودند و وقتی ما آمدیم یک ربع بعدش رفتند. زیزی یک قاشق از سبزیپلو ی من خورد و رفت. بابا کمـی با مـیکاییل شوخی کرد بعد او ساعت ۵ رفت. امروز هم من تخته رسم و خیلی چیزها ی دیگه کـه در ساکم گذشته بودم برداشتم و از آنجا بـه کرج آمدم، حدود یک ساعت پیش کـه خونـه فرانسواز بود. من و فریبا دعوایمان شد و او نیم ساعت گریـه کرد. دعوای بیخودی بود. الان همـه خوابیدهاند. حتما من هم بخوابم. راستی من با فرانسواز رفتیم کارخانـه جهان شـهر کـه نامـهها آنجا مـیایند. فرانسواز یک بسته روتختی کـه مادرش از فرانسه برایش فرستاده بود را مـیخواست کـه گم شده بود و دزدیده بودند. پیش مـهندس خلیلی هم رفتیم ولی فایده نداشت. آنجا من پریوش را هم دیدم کمـی حرف زدیم و حال احوال کردیم باز با فرانسواز آمدیم کنار درون کارخانـه کمـی از این و آن پرسیدیم کـه چهی کاغذهای پستی را بـه آقا رضا لوله کش داد چون شاید آن شخص بتواند دزد را پیدا کند ولی آقا رضا گفت درون کنار رود کارخانـه کاغذها را پیدا کرده بود. خوب دیگه خیلی خوابم مـیاد. شب خوش. . راستی بابا دیشب آمده بود و امروز صبح زود ساعت ۵/۵ رفته بود عقب پاپی بـه حسین آباد مزرعه آقای حریری و از آنجا به ساری رفت. من ندیدمش ولی مـیگه داره سیبیل مـیذاره و هیچ هم بهش نمـیاد. حتما ببینم که تا بتوانم قضاوت کنم کـه آیـا سیبیل بـه بابا مـیاد یـا نـه. دیگه خدا حافظ
یکشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۴۹
الان روی تختم درون خانـه ادرجون نشستهام. ساعت ده دقیقه بـه یـازده است. حتما از روز جمعه بنویسم. بله روز جمعه عصر من و مسعود و فریبا رفتیم فیلم قیصر با شرکت بهروز وثوقی و ناصر ملک مطیعی. بد نبود ولی خوب هم نبود. یعنی من خوشم نیومد. از اولش هم نمـیخواستم برم. روز شنبه صبح بـه آقای کریمـی نرسیدم و آقای مـیثاقی را هم از دست دادم. و با کرایـه بـه تهران آمدم. کمـی دیر رسیدم – حدود ده دقیقه. امروز هم با علوی رفتیم فیلم هفت سارق طلایی سانس ۲-۴ بعد کلاس آلمانی داشتم. راستی امروز صبح کتاب زندگی بروی مـیسی سی پی اثر مارک تواین را خ از کتابخانـه امـیر کبیر و چهارده صفحه آنرا خواندم. از طرز نویسندگیش خوشم اومد. فردا حتما به کرج برم. بابا شاید امشب آمده باشد اگر نیـامده باشد فردا حتما مـیاید. خوب دیگه حتما بخوابم. شب بـه خیر
چهارشنبه ۱۴ بهمن
الان کنار بخاری درون خانـه ادرجون نشستهام. بابا دارد با تلویزیون ور مـیرود. درست وقتی کـه شاه مـیخواست به منظور اوپک سخنرانی کند، برق آنجا قطع شد. پریروز یعنی دوشنبه عصر کرج رفتم بابا هم آمد. تهران رفته بود و را هم از دانشسرا آورد. سبیل گذاشته ولی قیـافهاش بد نیست. صبح سهشنبه من و بابا و بـه تهران آمدیم و برای ظهر آنـها خانـه ادرجون بودند. بچه را هم آورده بودند. زی زی و سعید هم بودند. من ساعت ۳ رسیدم. زهره خانم هم بود. با هم ورق بازی د و بابا اینا ساعت ۵ رفتند. من کمـیل بودم. امروز چیز مـهمـی اتفاق نیفتاد فقط جعفر الان آمد و کاپشانم را کـه از من دیشب گرفته بود که تا امروز بپوشد بـه من داد و کمـی حرف زدیم و قرار شد بریم کلاس ماشین نویسی و حسابداری یـاد بگیریم با قیمت خیلی ارزان
جمعه ۱۶ بهمن
الان تو تختم درون منزلمون درون کرج هستم. دیروز صبح بابا دست مسعود را کـه گبچ گرفته بود با اره آهنبر و قیچی باغبانی باز کرد چون موعدش رسیده بود. از قرار دکتر رفته بودند ولی نبوده و بابا هم حوصله نداشته دوباره دکتر بره. این بود کـه کار را یک سره کرد. سپس بـه تهران (سه راه آذری کار داشت) و از آنجا بـه ساری رفت. یعنی من از همون روز سه شنبه دیگه ندیدمش. امروز هم صبح مـیکاییل آمد، با او و مسعود کمـی درون جهان شـهر گردش کردیم، بـه جنگل رفتیم و بعد از ساعت ۴ تا ۶ من و مسعود و فریبا رفتیم فیلم نامادری درون سینما کاج کـه خوشم نیومد. اصلا نمـیخواستم برم. اون هفته هم سر فیلم قیصر بود کـه نمـیخواستم برم و به خاطر مسعود و فریبا رفتیم ولی باز اون از این فیلم بهتر بود. فردا با آقای کریمـی حتما به تهران بروم. روز یکشنبه عید قربان هست و تعطیل نمـیدانم بـه کرج مـیآیم یـا تهران مـیمانم. خوب دیگه دستم خیلی خسته شده. حتما بخوابم که تا فردا صبح زود بلند شم. ساعت ده دقیقه بـه ده است
سهشنبه ۲۰ بهمن
الان خانـه ادرجون هستم پشت مـیز پهلوی تلویزیون نشستهام. آخر چراغ اتاقم روشن نمـیشود. این چندروزه خیلی تنبلی کردم و ننوشتم. حتما از صبح شنبه بنویسم. آنروز صبح با آقای کریمـی بـه هنرستان رفتم و بعد از ظهر دوباره به کرج برگشتم. چون فردایش عید قربان بود. صبح روز شنبه ابتدا رسم فنی داشتیم، بعد تکنولوژی و زنگ آخر گزارش نویسی بود کـه ما را درون آن ساعت تعطیل د. درون نتیجه من حدود یک ساعت زودتر به کرج رسیدم. آنجا وقتی مسعود از مدرسه اومدگفت کـه مـیکاییل گفته دیگه خونـه ما نمـیادو تلفن هم نمـیکنـه چون دیروز بـه کرج رفتیم (سینما) و خانـه آنـها نرفته ایم و خیلی وقت هست که نرفته ایم. البته ما ساعت ده دقیقه بـه چهار راه افتادیم درون صورتیکه فیلم ساعت چهار شروع مـیشد و ما نمـیتوانستیم آنجا برویم تازه گذشته از اینکه خانـه آنـها جائیست کـه سر راه هیچ جا نیست و تاکسی هم آنجا نمـیرود و باید خیلی پیـاده رفت (در گًل) کـه البته اینـها مـهم نبود، مـهم این بود کـه فریبا باهامون بود و اون راه براش سخته. خلاصه مسعود تمام گله های توکا را تعریف کرد کـه من گفتم خوب بریم خونشون. رفتیم و حدود سه ربع آنجا بودیم. بعد بـه ولیعهدی رفتیم و نان خامـهای خریدیم و برگشتیم. ساعت ۶/۵ خونـه بودیم
روز یکشنبه تمام صبح را درون جهان شـهر گردش کردیم رضا اومد. با هم از جلوی سرد خونـه راه افتادیم از خیـابان حاجی آباد گذشتیم که تا سر خانـه وانت قرمزه بعد از خیـابان پشت خانـهاش بـه مـیدان فوتبال بالا رسیدیم و آنجا را دور زدیم و از کنار باغ هلو گذشتیم و از کنار مرداب بـه خانـه رسیدیم و در تمام مدت رضا حرافی مـیکرد. پریوش را هم درون همان مواقع جلوی درون خانـه قبلی اربابی دیدیم. مسعود هم رسید، مـیخواست کاپشن پریوش را ازش بخره به شوخی. همگی بـه داخل رفتیم. پریوش بچه را دید و چای خورد و من و مسعود کمـی سر بـه سرش گذاشتیم بعد مسعود او را که تا وسطهای راه رساند و برگشت
دوشنبه با آقای کریمـی بـه تهران آمدم بعد از ظهر خانـه ادرجون رفتم، زی زی و سعید آنجا بودند. امروز بعد از ظهر از خانـه خانوم جون تلفن کرد و گفت کـه بابا دیروز یعنی دوشنبه عصر آماده و با هم ناهار را منزل توری خانوم بودند و خانـه خانوم جون بود کـه خانوم جون اینجا بود. از خانـه خانوم جون که تا خانـه توری خانم راه نزدیکی هست ولی چون با بچه بود با تاکسی رفت. خوب دیگر خبر مـهمـی نیست
چهارشنبه ۲۱ بهمن
الان خانـه ادرجون هستم ساعت ۱۰/۵ شب هست و الان پیتون پلیس تموم شد. چند وقت هست که بعضی وقتها چراغ اتاق من روشن نمـیشود و امروز بابا یک لامپ ۱۰۰ ولتی بـه من داد کـه به چراغ خوابم ب اطاقم خیلی روشن و خوب شد. امروز مـیکاییل آمد مدرسه مان صبح امتحان رانندگی داشت.. رفوزه شد. دو ساعت آخر را کـه با مـهندس فتحعلی کار داشتیم سر کلاس ما اومد. البته مـهندس فتحعلی دیر اومد و فقط نمونـه سوالات امتحان رو داد و تعطیل کرد. تلفن کردم بـه ادرجون پرسیدم فکر مـیکنین اینـها بیـان؟ گفت نـه گفتم بعد من ناهار نمـیام. بعد با مـیکاییل رفتیم ناهار خردیم دوباره تلفن کردم اینبار خود گوشی رو برداشت کمـی حرف زدیم گفتم ناهار خوردم و صرف نمـیکنـه کـه بیـام اونجا چون عصر کلاس دارم. با مـیکاییل رفتیم فیلم ترا ترا ترا. فیلمش بد نبود. البته صحنـههای آخرش خوب بود. حمله ژاپنیها بـه بندر پرل هاربر. بعد من رفتم کلاس آلمانی و ساعت ۵/۵ تعطیل شدیم. آخرین جلسه بود و زودتر تموم شد. من بـه دنبال دفترم بـه موبی دیک رفتم کـه ساندویچ خورده بودیم آنجا نبود بـه سینما رفتم کنترلچی گفت کـه بعد از سانس بیـا کـه نبود. از دست توکا اخه کتابها دست او بود. شانس آورده کـه رفته بود والّا خدمتش مـیرسیدم. راستی فردا ما را مـیبرن بازدید از دخانیـات. که تا ببینیم چه مـیشود. خوب دیگه حتما زندگی بـه روی مـیسی سی پی رو بخونم
جمعه ۲۳ بهمن
الان درون اتاقم درون خانـه خودمون درون کرج هستم. دیروز کـه قرار بود ما را بـه دخانیـات ببرند نبردند و کلاس ب را بردند. بچهها هم خیلی قر قر د و جلوی درون ورودی مسخره بازی درون مـیاوردند. بلاخره ما را هم تعطیل د و من یکراست بـه کرج آمدم. ساعت ۱۱/۵ رسیدم خونـه هیچنبود مسعود و فریبا ساعت ۱۲/۵ آمدند ساعت ۲ ناهار خوردیم. گفتند کـه بابا و و بچه تهرانند و رفته کـه کورتاژ کنـه. حسابی شاخ درون آوردم. بـه هر حال بابا تلفن کرد از منزل آقای حجازی و پرسید کـه ناهار خوردین؟ گفتم بله گفت حاضر شوید بریم تهران شب هم مـیمانیم فریبا یک دست لباس و کهنـه و شیر خشک و لوازم بچه را هم آماده کند کـه ببریم. بعد ما را برد منزل توری خانم شام را آنجا خوردیم و خودش رفت ساری. بعد از شام من و مسعود با تاکسی رفتیم خونـه ادرجون اینکه آنجا شب را بخوابیم. که تا ساعت ۱۲ بیدار بودیم دائی مظفر، اشرف خانم، روشن و نوشین آنجا بودند. باهم تلویزیون برنامـه “چهرهها” را دیدیم کـه یک کاسبی خودش را بـه جای شاغل دیگر جا مـیزند و دیگران سوالاتی مـیکنند و از مـیان سه نفر شرکت کننده کاسب اصلی را حدس مـیزنند. ایندفعه کاسبهای محل بودند و غلام مـیوه فروش کـه آنجا خودش را مرغ فروش معرفی کرده بود، عباس سبزی فروش و اکبر دوچرخه ساز بودند کـه با مزه بود. بعد گوگوش برنامـه داشت و بعد از دیدن فیلم نسبتا ترسناکی خوابیدیم. من و مسعود جایمان را روی زمـین کنار بخاری انداختیم
صبح ساعت ۱۰ برگشتیم خونـه توری خانم کـه آنجا خانوم جون، قدسی خانم و ایران خانم هم بودند. ناهار فسنجون خوردیم، حبیب هم رسید. من، ، و مسعود به منظور خرید کت شلوار رفتیم فروشگاه ایران و چند که تا بوتیک پهلوی نامبر وان بود کـه دیدیم ولی نپسندیدم. حدود ساعت ۳ بعد از ظهر با کیوان خان برگشتیم کرج. توری خانوم و آزاده فرودگاه پیـاده شدند و رفتند منزل خانم (پوریـا) نوشین با ما آمد کرج و با باباش برگشت. من رادیو را درست کردم سیمـهایش را بسته بودند ولی من رادیو را باز کردم فکر کردم عیب از داخل است. بـه هر حال درستش کردم. ناهار خانـه فرانسواز رفت چون به منظور خوراک اردک دعوتش کرده بود کـه بعد معلوم شد همون فسنجونـه با اردک
چهرشنبه ۲۸ بهمن
الان درون تختم درون خانـه ادرجون هستم. ساعت ۲۵ دقیقه به ۱۱ است. امروز امتحان دیکته و انشا ی فارسی داشتیم. بد نشد. درون دیکته (نصر) رو با ث نوشتم. آنهم خیلی خریت کردم. بچها مـیگفتند با ث هست و من درون آخرین لحظه خرابش کردم و غلط را نوشتم و درستش رو خط زدم
باید از روز شنبه بنویسم. آن روز صبح به کرج رفتم و خرید کردم و یک حل المسائل و راهنمای فیزیک از امـیر کبیر خ و تا روز دوشنبه تمام مسائل فیزیک رو حل کردم. و بابا روز دوشنبه عصر رفتند عروسی فیروز و ساعت یک بعد از نصف شب برگشتند. فریبا مواظب بچه بود. من شب سهشنبه کـه بابا اینا نبودند اقلاّ پنج بار بیدار شدم بخیـال اینکه ساعت ۶ شده و باید بلند شوم. ساعت ۱۲ رفتم سراغ فریبا و او را دیدم کـه کنار بچه خوابیده. دلم برایش سوخت. بابا همانروز سبیلش را زد و دوباره شد همان بابای همـیشگی
روز سهشنبه صبح علی نقروی هم خواست برود تهران. بـه او گفتم منتظر باشد با آقای کریمـی برویم او هم منتظر شد. ساعت ۷ آقای کریمـی بیرون آمد. ماشین را درون کوچه پشت خانـهشان گذشته بود. هوا خیلی سرد بود. آقای منصور هم آمد. ماشین روشن نشد. خیلی آنرا هل دادیم. نوک دماغ من کمـی خیس بود و من همانطور کـه ماشین را هل مـیدادم دیدم کـه آن چکه آب نوک دماغم یخ زد و افتاد روی سپر ماشین و دنگ صدا کرد. خیلی تعجب کردم از سردی هوا. دستهایمان حسابی یخ کرده بود. بلاخره ماشین با ماشین حاجی مشایخی روشن شد بدین ترتیب کـه با ماشین شورلت خود آنرا هل داد و روشن شد و من ساعت ۸ و ده دقیقه بـه تکنیکم رسیدم کـه خوشبختانـه بـه موقع بـه امتحان رسیدم. امتحانم هم خیلی خوب شد. فردا هم امتحان هندسه دارم از ۱۱ تا ۱ نمـیدانم چطور مـیشود. امـیدوارم کـه خوب شود
شنبه اول اسفند ۱۳۴۹
باید از روز پنجشنبه بنویسم. روز پنجشنبه امتحان هندسه دادم و عالی شد یعنی درست ۲۰ مـیشم. بعد بـه کرج رفتم و روز جمعه یعنی دیروز صبح رفتم پیش فرنسواز مقداری فرانسه خوندم چند صفحه از کتاب مژه خوندم گفت: “خوبی ولی لهژه دری” توی دلم گفتم قربون تو کـه “لهژه” ندری، البته “ر” را هم از ته گلو تلفظ مـیکند. پریروز مسعود خونـهشان بود نـهار داشت گفت مرغ مـیخوای مسعود تعارف کرد کـه نـه نمـیخواد و فرنسواز هم کـه تعارف سرش نمـیشد دیگر به منظور او بشقاب و چنگال نیـاورد وقتی رفت سالاد بیـاره مسعود هوس کرده بود یکی از رانهای مرغ را برداشت و خورد، وقتی برگشت دید مرغ یک پا داره پرسید این مرغ چجوری یک پا شد؟ و مسعود اقرار کرده بود کـه او خورده کـه فرنسواز گفت وقتی از تو پرسیدم چرا گفتی نمـیخوای؟ و این جریـان سر زبان محل بود بـه خصوص خانم و آقای حجازی مرتب از آن یـاد مـید و مـیخندیدند. “چجوری مرغ دو پا یک پا شد !” بعد از ظهر دائی سیـا و مـیمـی و پوپو آمدند. مـیکاییل هم آمد. کمـی با پوپو بوبازی کرد و کشتی گرفت و پوپو را سر گرم کرد. آنـها ساعت ۴/۵ رفتند. لامپ اتاق را قوی کردیم. من کادر رسم فنی را کشیدم با جدول به منظور امروز صبح کـه امتحان بدهیم. و دادیم و خوب شد
بعد هم آمدم خانـه ادرجون درون اتوبوس بودم کـه یـادم افتاد پلی کپیهای سازمان صنایع را از کرج نیـاوردم. خیلی ناراحت شدم. خواستم برگردم مدرسه پلی کپی بگیرم ولی وقتی آمدم خانـه که تا کیف و ضبط صوتم را بگذارم دیدم درون کتابم همـه را نوشته. زی زی هم بود، سعید هم آمد. درون ضبط صوت زی زی با من حرف زد (مصاحبه کرد) بعد هم من با او و زی زی با ادرجون مصاحبه کرد و کلی خندیدیم. بعد از ظهر هم سه نفری رفتیم سینما ریولی فیلم دفاع از شرف با شرکت مونیکا ویتی. ایتالیـائی بود. بد نبود. با مزه بود. بعد هم برگشتیم. وقتی کـه از سینما بیرون آمدیم، لادن و روشن را دیدیم. با آنـها کمـی احوال پرسی کردیم. بعد بـه پارکینگ رو بـه روی سینما رفتیم کـه سعید درون ماشینش آنجا منتظر بود. بعد برگشتیم خانـه و عصرانـه خردیم، مربا، کره، شیر و چایی کـه من چایی نخوردم (چه خبر مـهمـی!) بعد رفتم درس حاضر کردم به منظور فردا کـه امتحان سازمان صنایع داریم. کمـی مـیترسم ولی بی دلیل است. شاید به منظور اینکه بـه اندازه کافی نخواندم. یـا درون پلی کپیها چیز دیگری نوشته شده کـه من آنـها را درون کرج جای گذشته ام. خوب دیگه ساعت ده دقیقه بـه یـازده هست و حتما بخوابم
سهشنبه ۴ اسفند
باید از روز یکشنبه بنویسم. بله روز یکشنبه چون تلفن کرده بود کـه بیـایم کرج، من رفتم کـه از بچه نگاه داری کنم. بیچاره شدم. مدام گریـه مـیکرد. روز دوشنبه امتحان فرانسه داشتم کـه بد نشد. سازمان صنایع هم خوب شد. دیروز صبح بعد از مدت بسیـاری انتظار آقای کریمـی را کشیدن معلوم شد کـه او کار دارد و به تهران نمـیرود. آقای مشایخی هم رفته بود. من با کرایـه رفتم. امتحان داشتیم آنهم ساعت هشت. من حدود بیست دقیقه دیر رسیدم ولی امتحان هنوز شروع نشده بود و ساعت ۵/۸ شروع شد. نمـیدانم اینا کـه نمـیتوانند بـه موقع امتحان کنند، بعد چرا درون برنامـه وقت را زود تر مـینویسند. بعد از امتحان دوباره برگشتم کرج. شب ساعت یـازده فریبا من را از خواب بیدار کرد کـه دشک زیر دشک من را بردارد چون بابا آمده بود و او جای بابا خوابیده بود. بابا از راه رشت آمده بود کـه طولانیتر هست ولی مسطح تر هست و برف و بوران و خطر بهمن ندارد. ما انتظار نداشتیم بابا آنشب بیـاید
امروز صبح هم با اینکه بابا بـه تهران مـیآمد ولی دیر راه مـیفتاد، من با آقای مشایخی رفتم چون آقای کریمـی ماشین خود را فروخته بود. من و آقای منصور و آقای کریمـی با حاجی مشایخی بـه سمت تهران بـه راه افتادیم. ( توضیح: حاجی مشایخی پدر همسر آقای کریمـی و هردو از تاجران عمده آهن درون بازار بودند، آقای منصور دبیر شیمـی بود و یک تودهای سابق کـه یک چشمش را نیز درون بازداشت از دست داده بود و با یک چشم و با ذره بین مطالعه مـیکرد! آقای کریمـی چند ماه بعد درون اتومبیل خود درون راه بازگشت بـه منزل درون تصادفی با یک تریلی نزدیک جهان شـهر کشته شدند، بسیـار شخص متین و محترمـی بودند، روحشان شاد
آقای مشایخی ما را وسطهای خیـابان ایزنـهاور پیـاده کرد. من و آقای منصور که تا مـیدان ۲۴ اسفند پیـاده رفتیم و من با اتوبوس بـه موقع بـه امتحان جبر و حساب رسیدم. جبر را خیلی خوب و حساب را بد دادم چون وقت کافی نبود. خیـال دارم این را بـه مـهندس نفیسی (رئیس تکنیکوم) بگویم.امروز عصر بابا ، ، و بچه آمدند اینجا منزل ادرجون . زی زی و سعید هم آمدند و لباسهای زی زی را کـه یک نفر مـیخواست بـه بعضیها بفروشد آورده بود خوب نمـیدانم چهانی. حالا هم تلویزیون سرکار استوار دارد و با مزه است. بعد هم فیلم سرزمـینـهای سبز را دارد ولی من حتما بخوابم. فردا امتحان حساب فنی دارم
جمعه ۱۴ اسفند
الان زیر کرسی منزل مادرجون نشستهام و تلویزیون شاه را نشان مـیدهد کـه دارد به منظور اوپک سخنرانی مـیکند. حتما از چهارشنبه بنویسم. آنروز امتحان حساب فنی داشتیم کـه خوب شد ولی نـه آنطور کـه مـیخواستم. روز پنجشنبه امتحان جغرافیـا ی صنعتی داشتیم کـه خوب شد. روز جمعه دعای سیـا، مـیمـی جون و پو پو آمدند منزل ما درون کرج. مسعود چند که تا عاز همـه گرفت کـه دادیم ظاهر د. خوب شده بودند. مـیکاییل هم آامد و دوباره با پو پو بوبازی د شب هم آقای کمالی و خانم ، شـهرام و شیده آمدند
یکی از همسایـه ها، منزل آقای فتحی نامزدی داشتند، شان، فکر کنم فری، بـه هر حال دومـی بود کـه عقد کنان هم بود. من و مسعود و شـهرام هم درون کوچه بودیم و با زی مـیکردیم. شـهرام از من پرسید اینجا چه خبره؟ یکی از خانومها ی مـهمان کـه از ماشین پیـاده شده بود بلند بـه شـهرام گفت کـه جشن نامزدیـه. شـهرام نامرد هم برگشت بـه او گفت مگه من از تو پرسیدم، بـه تو چه مربوطه. و کلی اون خانوم را کنف کرد. من بـه شـهرام گفتم این چه کاری بود کـه کردی؟ اینجا محل ماست. تو بر مـیگردی خونـه خودت ولی فردا ما حتما جواب بدیم، کـه به خیر گذشت
روز شنبه امتحان تکنولوژی داشتیم و ناهار خونـه ادرجون بودم کـه زی زی و سعید هم بودند و بعد از ظهرش دیدن فتنـه رفتیم کـه سزارین کرده و زائیده بود. بعد رفتیم فیلم “بیوه هم باشـه قبوله” با شرکت ویر نالیزی درون سینما ریولی
من مرتب بـه مدرسه سر مـی نمرههای رسیده را مـیپرسم و در کارگاهها کمک مـیکنم. این چند روزه کـه زمردی نیـامد امـیدوارم فردا بیـاید. بـه هر حل روز شنبه کرج بودم و فریبا ساعت ۱۰ امتحان هندسه داشت بـه او کمک کردم روز چهارشنبه آمدم تهران با بابا و . راستی بابا دیگر قرار هست به ساری نرود و منت والاحضرت محمود رضا را نکشد. خوشم آمد
دیروز هم یعنی پنجشنبه صبح از خانـه ادرجون آمدم و سری بـه مدرسه زدم و آخرین نمرهایم را پرسیدم. رسم فنی ۱۷، شیمـی ۱۷/۵، فیزیک ۱۶/۷۵، فرانسه ۱۵، و سازمان صنایع ۱۱ شدم. خیلی بد نیست نمره هایم. امروز صبح هم عمو محمود آمد خانـه ما داشتیم درون باغچه کار مـیکردیم. بعد از ناهار من و مسعود چند کرت کوچک درست کردیم و توت فرنگی کاشتیم. باران کمـی آامد ولی البته بعدا خیلی تند شد ولی تهران اصلا باران نیـامد. بـه هر حال عصر با عمو محمود آمدم خانـه مادرجون الان هم کمـی ارگ زدم و عمو محمود آهنگهای خیلی قشنگی با ارگ زد و کمـی حرف زادیم راجع بـه کلاسهای ارگ و ساختمان ارگ عمو محمود و غیره. بعد آمدم پایین عمو محمود خوابید و ما هم حتما بخوابیم. فعلا کـه تازه مادرجون و جان و سکینـه شام خوردهاند
جمعه ۲۸ اسفند
در خانـه خودمان درون کرج هستم فریبا و مسعود هم دارند مـیخوابند. خیلی وقت هست که ننوشته ام. تقریبا حادثه مـهمـی رخ نداد فقط شب چهارشنبه سوری بعد از آنکه با وانت مبل بـه کرج آمدم و مبلها را آن دو نفر شوفر و حمال بـه داخل آوردند و رفتند، با نسرین و نسترن و فریده و ملیحه بته روشن کردیم و مراسم لوسی را انجام دادیم. نـه ترقّه بود نـه فشفشـه فقط کمـی از روی آتش پریدیم و بعد هم نسترن کمـی آجیل درون بشقابی تعارف کرد ( آن موقع من و نسترن روحمان هم خبر نداشت کـه روزی با هم ازدواج خواهیم کرد) بدین ترتیب آخرین شب چهارشنبه سال ۱۳۴۹ را بـه پایـان رساندیم همـینطور پنجشنبه را و نیز امروز جمعه را.امروز کـه بعد از ظهر درون باغچه کار کردیم من تربچه، شنبلیله و پیـاز کاشتم، شاهی را هم دیروز کاشتم. بابا هم ریحان و شوید کاشت
فردا هم شنبه و آخرین روز ۱۳۴۹ است. حتما بروم . شلوار هم دوخته. خوب شده. کت شلوار مخملم را کـه زرد بود بعد دادند چون من از آنـها بدم مـیآمد. و رنگ دیگری خواستند کـه لابد سه چهار روز طول مـیکشد کـه از آبادان برسد. روز عید یک ژاکت نو رراهن مـیپوشم. کت مخمل کبریتیم دیگر نو نیست ولی دوستش دارم. خوب دیگه برم درها را امتحان کنم کـه قفل هستند و بیـایم بخوابم. الان بارون حسابی هم داره مـیاد. شب بـه خیر
اول فروردین ۱۳۵۰یکشنبه
چند دقیقه پیش سال تحویل شد. سال درون ساعت ۱۰ و ۸ دقیقه و ۹ ثانیـه صبح تحویل شد. با بابا و روبوسی کردیم و لباس پوشیدیم و باید برویم تهران. که تا شب خدا حافظ
دوشنبه دوم فروردین
الان درون اتاق خودم و مسعود هستم. تازه از تهران آمدهایم. دیروز ناهار منزل مادرجون بودیم. سبزی پلو با کباب و ماهی بود و خوشمزه هم بود. بعد خانـه ادرجون و بعد خانوم جون و بعد هم دائی یحیی خان. روی هم رفته من ۸۲ تومن عیدی گرفتم و مسعود و فریبا بیست تومن زیـادتر دارند چون بابا ۲۰ تومن بـه آنـها داده بود ولی ۵۰ تومن دیروز بـه حسابم گذشته بود. امروز صبح هم همراه و بابا بـه تهران کلینیک رفتیم کـه بچه را ببرند کـه تب داشت ولی دکتر کشیک نبود. ناهار خانـه دایی سیـا بودیم، خوب بود، و عصر خانـه نادره خانوم رفتیم و بعد بـه کرج آمدیم. امروز بدبختانـه هیچ عیدی نگرفتیم. ولی فریبا یک انگشتر از مـیمـی خانوم گرفت. راستی بچه هم اولین هدیـه اش را کـه یک عروسک کوچولو هست از ادرجون گرفت. این پسرک کوچولو درون حال دعا خواندن بـه سبک بودایی هاست و خیلی با مزه است. البته نمـیشود گفت اولین هدیـه چون اولین را خودمان بهش دادیم و رکسانا هم آقا خرسه را بهش داد و عهم گرفتیم. اولین پول را هم عمو جون مقدم بهش داد – دو تومانی نو مانند همـیشـه کـه در پاکت کـه به همـه ما مـیدهند
یکشنبه ۸ فروردین
دیشب تغییر دکوراسیون دادم و تختم را آوردم وسط اتاق. خودکار من خراب شد و از روز سوم ننوشتم. روز سوم یعنی سه شنبه یک کیسه بوبا شن و برگ خشک چنار درست کردیمو زیر یک سه پایـه از چوب درون ته حیـاط آویزان کردیم ولی روز پنجشنبه از بس سنگین بود افتاد. یعنی طناب پاره شد. البته من و مسعود خیلی رویش تمرین کردیم مخصوصا من این چند روزه حسابی دنبال ورزش را گرفته ام و با دمبل صبحها و شب ها ورزش مـیکنم. فردا حتما یک کیسه جدید بسازم کـه اینبار از تخم افتبگردان هایی کـه برایداری از کارخانـه روغن کشی جهان مـیآورند و کنار باغ هلو مـیریزند مـیسازم کـه به آن سنگینی نباشد
به هر حال از روز دوشنبه بـه بعد دیگر تهران نرفتیم و یـا کارهای باغچه و یـا بازی و عصرها هم اغلب بدمـینگتن بازیمـیکردیم. روز جمعه از صبح خانواده نادره خانوم و عمو حسین و مادرجون و خانوم جون و عمو محمود و منیر و مـهین خانوم نظیفی با پسرش نادر و دکتر وخشور (شمبول) با بچههایش و خسرو آمده بودند خانـه مان به منظور بازدید عید. دیشب هم زی زی و سعید از مسافرت برگشتند سر راه آمدند خانـه ما آقا و خانم حجازی هم بودند. شام ماندند. امروز بعد از ظهر دوباره زی زی و سعید آمدند ولی اینبار با فرزانـه خانم و فتنـه. بعد از آن و فریبا و بچه کـه مثل اینکه اسمش بیتا شده رفتند تهران چون دوباره تب داشت و رفتند پیش دکتر شـهیدی درون تهران کلینیک. بـه هر حال حدود ساعت ۷ اینا و زی زی و سعید برگشتند، آقای کریمخانی هم آمدند و رفتند. زی زی و سعید شام ماندند و تازه رفتند. آقا و خانوم حجازی هم سری زدند. خوب دیگه حتما ورزشم را م و بخوابم. خیلی دعوا مـیکنـه کـه بخوابیم
جمعه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۵۰
گفتنیها زیـاد است. حدود یک ماهه کـه ننوشته ام. از همـه مـهمتر از روز ۱۳ فروردین کـه سیزده بدر هست شروع کنم. روز سیزده بدر کـه نگو و نپرس. حسابی بیچاره شدیم. خانواده نادره خانم و نورالهدی خانم کـه اصلا نمـیشناسیم و خیلیها دیگر ریختند خانـه ما. البته دلیل اصلی این بود کـه آنروز برف آمده بود و همـه آنـها کـه در باغات اطراف کرج رفته بودند ریختند خانـه ما. بـه قول مسعود کـه مـیگفت دلم مـیخواد خونـه رو ور دارم بتکونم و همـه را بریزم دور. جدی راست مـیگفت. همون شب رفتم خانـه مادرجون با عمو محمود و مادرجون اینا کـه آماده بودند و مـیخواستند بر گردند و شب خانـهشان ماندم
دیگر خبر مـهمـی نبود، فقط از گروه آ رفتم گروه د چون طراحی قالب مـیخواهم بخونم. هفته پیش سهشنبه بابا و من را پیش استاد روانشناسیشان بردند چون گاهی سرم را تکان مـیدهم وقتی درون فکر هستم و حالت تیک پیدا کرده. آنـها با او سر کلاس درون دانشسرا گفتگو کرده بودند حالا مـیخواهد من را ببیند. باهام کمـی حرف زد و از من خوابهایم را پرسید. خیلی بیخود هست خودش هم نمـیداند چه کار دارد مـیکند. سه شنبه این هفته هم رفتم پیشش. بـه حال من فرقی نکرده ولی شاید درون آینده مفید باشـه. این دفعه کـه رفتم شاگردش یک شیشـه را کـه بهش تکیـه داده بود شکست. الان هم درون اتاقم هستم و مـیخواهم رسم فنی بکشم ولی کاغذ ندارم و مـیخواهم روی یک کاغذ از دفتر نقاشی فریبا بکشم. فردا طبق معمول حتما ساعت ۷/۵ مدرسه باشم
شنبه ۱۸ اردیبهشت
الان درون اتاقم درون خانـه ادرجون هستم ساعت ده دقیقه بـه یـازده شب هست و فیلم هاوایی قسمت اول سه مرده درون نمـیدانم کجا تمام شد. یک هفته هست که ننوشته ام. جمعه پیش شـهرام اینا آمدند منزل ما و دور هم بودیم بعد همگی بـه جز بابا کـه مـیخواست بچه را نگه دارد رفتیم سینما فیلم ایوب کـه زیـاد خوب نبود . خانم احمدی هم تلفن کرد و گفت برادرش محمود احمدی مدیر کًل وزارت علوم گفته کـه از تکنیکوم رضایت دارند و دوره عالی آنرا تصویب کردهاند. (خانم احمدی همکلاسی درون دانشسرای عالی بودند کـه بعدا آمدند درون تکنیکوم شدند رییس دفتر مـهندس نفیسی و دوست خانوادگی ما هستند و دو پسر هم سنّ و سال من و مسعود دارند بـه نامـهای نصیر و ناصر، و یک کـه اکنون نامش را بـه خاطر نمـیاورم. دکتر احمدی بعدها درون ونکوور ساکن شد و ما بـه دیدنشان رفتیم
راستی من پریروز بعد از ظهر از — افتادم و بالای چشمم درون کنار ابرویم شکاف برداست. مـیکائیل و مسعود هم بودند کـه با هم با چرخ رفتیم بیمارستان شیر و خورشید بدون اینکه و فرانسواز کـه در حیـات خلوت ایستاده بودند من را ببینند. مسعود از پول گرفت بـه بهانـه چیزی کـه بیست تومن داد ولی پنج تومان آن خرج شد یک بخیـه خورد و الان چشمم بسته است.و دهانم هم کمـی صدمـه دیده است. توضیح: جای — را خالی گذشته بودم کهی نخواند کـه علت چه بوده درون حقیقت از اسب افتادم کـه آن اسب را بدون اجازه و بدون زین یعنی سوار شده بودم و در کمال خود سری تاخت کرده و اسب هم مثل اینکه بو بود من را درون باغ قلمستان سر یک چهاراه با یک پیچ سریع بـه زمـین انداخت ولی بعد آمد بالای سرم و بو مـیکشید
لایکا آبستن هست و که تا دو سه ماه دیگه مـیزاید. محله مان حسابی سگ باران شده. آلیس، کلی، بلکا و لایکا و هوشی دوم و بزودی هم بچههای لایکا کـه برای تعیین اسم آنـها هنوز تصمـیم نگرفتهام. دیروز زی زی از صبح آمد خانـه ما. خانم علاقبند و سعید آمدند زی زی را گذاشتند و رفتند. فکر کنم رفتند سر املاک خودشان نزدیکی شـهریـار و شب برگشتند. عمو محمود و ادرجون هم آمدند. ناهار خوردیم، بابا ناهار مثل اینکه خانـه آقا و خنوم حجازی خرده بود شاید هم منزل کریمخانی
عصر دیروز آنتن تلویزیون را کـه کلاغها شاخههایش را کج کرده بودند با مـیلههای آهنی و تکههای تخته صاف کردیم و بستیم ولی تلویزیون اصلا نگرفت. راستی یـادم رفت کـه بگویم حدود سه هفته هست که یک تلویزیون خریده ایم از مرتضی پوریـا کـه برای عید با خانم آلمانی (گرترود) و بچهشان آمده بود ایران و دو تلویزیون هم با خودش آورده بود کـه یکی را کـه بهتر بود ما خریدیم. مارکش گرندیک هست و از قرار مـیتواند ۶۰ تا کانال را بگیرد. بـه ما چه بـه درد ما کـه نمـیخوره ۶۰ تا کانال
راستی روز جمعه، اولین جمعه عید، حادثهای بد به منظور بابا رخ داد و او بدون اینکه ببیند صاف رفت تو شیشـه قدی دری کـه به ایوان باز مـیشود درون اتاق خوابشان. من هم آنجا بودم و این منظره دل خراش را دیدم و کمک کردم که تا تکهای از شیشـه را کـه رفته بود درون زانو ی بابا درون بیـاورم. خلاصه بـه طرز عجیبی برید و خیلی بخیـه خورد. با عمو محمود رفتیم بیمارستان کمالی
این درست هم انروزی بود کـه خانواده وخشور و دیگران آمده بودند کـه نوشتم. بـه هر حال شبها کـه نمـیخوابد. امـیدوارم زودتر حالش خوب خوب خوب شود. دیگر حرفی نیست
چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت
الان درون اتاقم خانـه ادرجون کنار مـیز نشستهام . ساعت ۱۰ و ده دقیقه است. تلویزیون دارد روزهای زندگی را نشان مـیدهد کـه من نمـیبینم یعنی نمـیدانم جریـانش چیست. دیروز یک سری صفهات پرسپولیس را خ جما با کتاب شد ۱۵۰ تمانو امروز از جعفر گرامشن را گرفتم و دو درس را یـاد گرفتم. ادرجون ساعت ۹ از خرید کیف و کفش برگشت و برای من یک ساک خریده کـه خیلی قشنگ است. قبلا ۲۰ تومان بهشان داده بودم کـه اگر ساک دیدند برایم بخرند. ساک سرمـهای هست که رویش نوشته که هواپیمائی انگلیس است.b o a c
این چند روزه درون کارگاه نجاری هستیم و من مشغول ساختن یک چهار پایـه هستم به منظور مدرسه. دیگر از خبرهای روز اینکه حبیب را گرفتهاند چون دانشگاه و دانشگاهیها اعتصاب کردهاند و شلوغ هست تیراندازی و خیلی شلوغ پلوغ است
امروز عصر بعد از اینکه ادرجون رفت عمو جان (مقدم) و زهره خانم آمدند. زهره خانم سخت زمـین خورده بود و سر هردو زانوهایش خونی و زخم شده بود کـه من آنرا که تا حدودی پانسمان کردم و جورابهایش کـه تا سر زنوهایش تکه و پاره شده بود را درون آوردم. خوب دیگه حتما بخوابم فردا مـیرم کرج و بخیـه ها یم را باز مـیکنم. امروز روزنامـهها نوشته اند رله تلویزیون کرج راه افتاد
سهشنبه مثل این که ۲۸ اردیبهشت
در اتاقم درون تهران هستم. حالم خوب نیست. کمـی سرما خرده بودم و امروز هم به منظور اولین بار رفتم استخر مدرسه کـه به تازگی مـهندس نفیسی گفته بودند تمـیز و درست کنند رفتم و حالم بدتر شد. آبش چون تازه بود خیلی سرد بود ولی چسبید. درون گرمای تهران درون بعد از ظهرتابان درون یک باغ قدیمـی و پر درخت درون خیـابان کوشک و لاله زار، مرکز تهران قدیم کـه زمانی سفارت بلژیک بوده احساسی جدا از این زمان بـه آدم دست مـیدهد و به فکر دورانی بودم کـه هنوز بـه دنیـا نیـامده بودم ولی دوران پر جنجالی بوده. اینجا کـه هستم مرتب فکر مـیکنم درون این اتاقها زمان سفارت خانـه بلژیک و دوران مثلاً مصدق، و حتی فروغی و اوائل پادشاهی شاه و اشغال ایران توسط قوای متفق همـه و همـه درون این اتافقها درون موردشان صحبت مـیشد و محل ملاقات چه سفرایی بوده. (این محل با ساختمان سه طبقه پر از اتاقها و آبدار خانـه و سالنها ی وسیع اولین محل تکنیکم نفیسی بوده به منظور دو سال
حتما از جمعه بنویسم. جمعه جعفر آمد خونـه ما درون کرج ولی نـه با اتوبوس یـا کرایـه، بلکه با دو چرخه اش آمده بود. از چهارصد دستگاه ژاله تهران که تا جهانشـهر کرج. کمـی با هم تلویزیون نگاه کردیم چون رله درست شده و تصویر خوب شده. عصرش مسعود دستش ضرب دید ( مسعود چقدر بـه خودش صدمـه مـیزنـه) الا خانم و بو بو (فریـال) هم از قبل از ظهر که تا شب بودند ولی جعفر ساعت ۵/۵، ۶ رفت. روز شنبه خبر حسّابی ای نبود فقط زی زی و سعید خانـه ادرجون بودند بعد باهم رفتیم شمـیران منزل آقا و خانم علاقبند کـه به مناسبت این کـه پنج سال از انفاکتوس آقای علاقبند مـیگذرد و حالا مانند فرد عادی شده جشن گرفته اند. البته خانوم علاقبند این کار را کرده و تا ساعت ۱۲/۵ شب آنجا بودیم و با فریدون خان شوهر فرشته خانم آمدیم خانـه
روز یکشنبه حالم عجیب بد بود و دلدرد شدید داشتم باآنکه هیچ چیز بد یـا زیـادی نخورده بودم. شاید از توت فرنگیها باشد. بـه هر حال دیروز دوشنبه خوب شدم و عصر رفتم کرج. لایکا زایید، پنج توله قشنگ. امروز صبح هم با بابا و آمدم تهران
ظهر مدرسه ماندم و استخر رفتیم و خیلی توت خوردیم. روی شیروانی کارگاه برق رفتیم و کلی توت خوردیم با مشـهدی و حقیریـان. ساعت ۴ کلاس تخصصی طرّاحی مـهندس نصیری داشتیم و یـادم نبود کـه مداد رسم فنی تو ساکم هست و جزوه را ننوشتم او بـه من تذکر داد کـه دفعه دیگه قلم بیـاورم و بنویسم. او سه نقشـه آورد و نشانمان داد. بعد رفتم دکتر و حدود نیم ساعت پیش برگشتم یعنی ساعت ۹/۵. تلویزیون سرکار استواربود قسمت اول نمـیدونم چی کـه روح بازی و مرده بازی بود کـه مرده زنده شد و از این حرفها. الان هم دیگه دارم مـیفتم. شب بـه خیر
یکشنبه ۲ خرداد
الان درون اتاقم درون تهران هستم. حتما از روز چهارشنبه بنویسم کـه کارگاه سوهان کاری داشتیم، بعد مطابق معمول رفتم خونـه ادرجون. روز پنجشنبه بعد از کارگاه از ۱۲ تا ۱/۵ بعد از ظهر کلاس نقشـه برداری داشتیم و بعد بـه کرج رفتم. مـهرور بعد از ظهرش آمد و کمـی ماند و مقداری درون باغچه کار کردم و تلویزیون تماشا کردیم. صبح جمعه باز درون باغچه کمـی کار کردم. بابا کـه مثل اینکه از سر پل برمـیگشت مادرجون و جان را کـه داشتند مـیآمدند خانـه ما و تا سر خیـابان رسیده بودند را آورد. ظهر برق نداشتیم که تا ساعت ۱/۵. تلویزیون فیلم سینمایی داشت کـه دوباره وسط فیلم برق رفت. عصر اسب آقای خانی را از محمد رضا کـه صبحش او را از باغشان آورده بودند گرفتم و سوار شدم. پریوش هم آمد و سوار اسب شد و خوب آنرا تازند. مـیکاییل و ناصر هم کـه در باغات داشتند درس مـیخواندند آمدند. اسب خوبیست و به رنگ ابلق است
صبح شنبه ساعت ۵ پا شدم نان کره با شکر خوردم. وقت داشتم. با کمال خونسردی کارهایم را کردم و چون هنوز زود بود درون حیـاط رفتم و کنار حاشیـه دیوار آفتابگردان کاشتم و خیلی خونسرد آمدم بیرون کـه با آقای کریمـی بـه تهران بروم کـه در کمال خونسردی دیدم آقای کریمـی رفته. ها ها ها . با مـیکاییل سر خیـابانشان قرار داشتم خواست بیـاید تهران کـه مدارکش را بدهد بـه راهنمایی رانندگی چون درون امتحان اخیرش قبول شده. داشتم مـیرفتم کـه ماشین حاجی مشایخی جلوی پایم ترمز کرد و منصور صفری از داخل ماشین گفت کـه بپر بالا. رفتیم مـیکاییل را هم برداشتیم آمدیم تهران همانجای همـیشگی درون آیزنـهاور ما را پیـاده د و بعد سوار اتوبوس شده که تا مـیدان ۲۴ اسفند رفتیم و خط ۱۰۱ را سوار شدیم و من رفتم مدرسه و مـیکاییل هم رفت سه راه شمـیران
بعد آمدم خونـه ادرجون دیدم زیزی و سعید و دائی سیـا آنجا بودند. دائی سیـا شب قبل آمده بود آنجا و مانده بود یعنی جمعه را آنجا بود و شب ماند و صبح من با او رفتم که تا چهار راه صنیع الدوله و روزولت پیـاده شدم و آمدم مدرسه. امروز اختصاصی طراحی داشتیم و جالب بود. الان هم خیلی گرسنـه هستم و منتظر آمدن ادرجون و دائی سیـا هستم کـه از خونـه زهره خانم بر گردند. حتما تکالیف فرانسهام را انجام بدهم مثل اینکه این خانوم سویسی خیلی سخت گیر است
شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۵۰
الان درون اتاقم درون تهران هستم. ساعت ۷ دقیقه مانده به ۱۰ باید که تا ساعت ۱۱ بنشینم و فیلم کنت مونت کریستو رو ببینم مثل اینکه آخرش است. بـه هر حال تقریبا خیلی وقت هست که چیزی ننوشتهام و خیلی تنبلیم مـیاید. این چند روزه چیز مـهمـی اتفاق نیفتاده فقط شـهرام روز یکشنبه نـهم و مسعود روز چهارشنبه دوازهم تعطیل شدند و فریبا هم کـه مدرسه نمـیرفت. از بعد از عید فریبا مدرسه نرفت که تا سال دیگر از اول سوم (دبیرستان) را بخواند
روز سهشنبه ظهر آمدم خانـه ادرجون. عصر حدود ۴/۵ زی زی و فرشته خانم آمدند اینجا بعد ساعت ۵/۵ من رفتم انجمن ایران و فرانسه و بعد دکتر. درون انجمن بـه من گفتند کـه دانشجویـان سالیـانـه ۲۰ تومن حق عضویت مـیدهند وان دیگر۵۰ تومن . فعلا تصمـیم نگرفتهام کـه چه کار م. عضو بشم یـا نـه. با دکتر هم که تا ساعت ۹ حرف زدم ولی بعد برگشتم خوابی کـه یـادم آمده بود برایش تعریف کردم. البته یـادم بود ولی نمـیخواستم بگویم
شب نسبتا دیر رسیدم خونـه. روز چهارشنبه صبح فرانسه داشتیم با خانم ژنویر طهماسبی. زنگهای فرانسه را خیلی دوست دارم. او هم از من خیلی راضی هست و یکبار گفت قبلان فرانسه خوندهم یـا نـه وقتی گفتم نـه که تا به حال نخوانده بودم، ابراز تعجب کرد. بعد رفتیم کارگاه سوهان کاری کـه آخرین هفتهاش بود. این چند روزه خیلی از استخر مدرسه استفاده مـیکنم لبته استخر استخر هم نیست ولی بد هم نیست. با بچهها شیرجه مـیریم و واتر پولو بازی مـیکنیم
بعد امتحان نقشـه کشی داشتیم کـه بچهها تصمـیم بـه اعتصاب د و همـه ورقه سفید دادند از جمله گرامـی، و حقیر یـان. من مو ندم و پنج شش نفر دیگر کـه با اعتصاب موافق نبودیم کـه جریـانش مفصل است. شـهید نورایی خیلی عصبانی شده بود داد مـیزد آقایـان را درون شـهریور خواهم دید، نامردم اگر ردتان نکنم و از این حرف ها. بعد کـه در را بست، گفت آقایـان و خانم هایی کـه مانده اید، از این سیزده که تا سوال پنج تاش را جواب بدهید و نمره خوب مـیگیرید، و بعد آنرا هم بـه چهارتا تقلیل داد
خلاصه من مشغول حل پنجمـین سوال بودم کـه او را صدا کردم و او یک ۱۸ به من داد کـه اصلا نخوانده بودم و انتظارش رو نداشتم. بعد با مشـهدی و علیزاده و هارتون و شوکت لو رفتیم کرج. مشـهدی عرق خریده بود بنابر این گفتم حق ندارند طرفهای خونـه ما بیـایند. عراق و یشان را بر دارند و بروند کنار رودخانـه. آنـها هم رفتند و از قراری گیلاس دزدی کرده بودند و چند که تا قورباغه کشته بودند و خلاصه بهشون بد نگذاشته بود. هارتون مـیگفت کـه عرق نخورده ولی آن سه نفردیگر خورده بودند کـه هیچ خوشم نیـامد
دیروز جمعه فریبرز (شیعی) ساعت ۱۱/۵ تلفن کرد کـه با بابا یش و دو دوستانشان بـه باغ نمـیدانم کجا مـیایندو شاید بیـاید خونـه ما سری بزند. بعد از ظهر آمد و دو که تا سیگار هما دار آورده بود و به من خواست بدهد ولی من نکشیدم. ازش خوشم نیـامد. بـه هر حال آمد و کمـی حرف زادیم و ساعت ۴ رفت. امروز صبح هم با آقای مشایخی آمدم تهران و ساعت ۲ آمدم خونـه ادرجون دیدم خانوم جون (صدیقه خلوتی حبیب محلاتی) و نوشین و بابا و مسعود و فریبا و بچه و زی زی و سعید آنجا بودند. فریبرز هم با یک موتور یـاماها با دوستش آمد و من را سوار کرد و خیلی خرکی رفت که تا سر چهار راه دم داروخانـه کیوان و برگشت خواست مسعود را هم سوار کند من بـه بهانـهای نگذاشتم و گفتم ولش کن شاید بترسد
فریبرز گفت کـه چون موتور گیرش نیـامده بود نتوانسته بود ساعت ۱۱/۵ به مدرسه بیـاید. من کـه اصلا یـادم نبود کـه او مـیاید خوشحال شدم کـه او نیـامد ولی گفتم کـه چرا نیـامده بود و منتظرش بودم. عصر بابا اینا و زی زی و سعید رفتند و خانوم جون و نوشین کـه من بـه زور بهش یک توپ قرمز دادم هم رفتند. الان هم منتظر فیلم کنت منت کریستو هستم. دیگر دستم دارد مـیفتد. راستی مـیکاییل یک ماشین تحریر خریده خیلی ارزان، ۱۲۰ تومن، البته دست دوم. و روز جمعه صبح آمد خانـه ما (او هم تعطیل شده) و کمـی درون سم پاشی و علف کندن بـه من کمک کرد. قرار هست که تز را تایپ کند. دیگر خدا حافظ
یکشنبه ۷ شـهریور ۱۳۵۰
حدود دو ماه هست که دفتر خاطراتم ر اگم کرده بودم. تقصیر خودم هم بود کـه خیلی دنبالش نگشتم. درون این مدت خیلی اتفاقها افتاده هست از همـه مـهمتر درون اواخر خرداد زی زی یک پسر بـه دنیـا آورد کـه هنوز اسمش معلوم نیست. بعد از آن کم کم امتحان ترم آخر یـا دوم شروع شد و تقریبا سرمان رفت تو کتاب و روز ۲۰ تیر تموم شد. خیلی دیر. بعد که تا ده روز من ناراحت بودم به منظور نتیجه امتحانها یعنی از حساب فنی مـیترسیدم (همانی کـه به طور غیر منتظرهای سخت گرفته بود) روز ۳۰ تیر با هیجان بسیـار بـه مدرسه رفتم و با ترس و لرز وارد دفتر شدم. هیچ چیز حالیم نبود. با همـه سلام و علیک سردی کردم آقای استرابادی دبیر آزمایشگاه شیمـی کارنامـهام را داد بـه یک بچه، سر دستها بلند شد و همـه قبل از من آنرا نگاه د و صدای قبول قبول بلند شد. بله من قبول شدم
بعد بـه کرج آمدم و جز چند مورد به منظور فدراسیون قایقرانی کـه بعدا تعریف مـیکنم و نیز به منظور رفتن بـه دکتر بـه تهران نیـامدم. مسعود ولی دو تجدید آورد، جبر و تاریخ کـه الان دارد تاریخ مـیخواند و جبرش را روز پنجشنبه امتحان داد. بعد از آن تقریبا کارمان شده بود سگ بازی و شبها فرانسه خواندن. سگی درون همان روزها پیدا کردیم، جریـان از این قرار بود کـه یک شب کـه همگی از بازی بدمـینگتون داشتیم بر مـیگشتیم خانـه یک گله سگ آمد و مسعود گفت کـه یکی از سگها کـه دیروز از آن پیش من تعریفش را کرده بود آنجاست . رفتیم و آوردیمش ، مورد پسند واقع شد و اسمش شد جناب سیلور خان. سیلور سگ نجیبی هست که کمـی از نژاد سگهای خارجی درش دیده مـیشود
یک هفته بعد از آن فرمان دوچرخه شکست و به بد بختی افتادیم واقعا بدبختی چون هرجا کـه مـیفرستادیم نمـیتوانستند درست کنندیـا گران مـیگفتند بلاخره دیروز آنرا گرفتیم و خرجش با لاستیک جلو شد ۲۸ تومن کـه جوش دادند فرمان را. هنگامـی کـه دوچرخه پیش دوچرخه ساز بود بـه مدت یک هفته رفتیم کنار دریـا کـه الان دارم از روی دفتر خاطرات فریبا تاریخها و نیز وقایع را بیـاد مـیآورم
روز ۲۴ مرداد
امروز عصر دم درون با مـیکاییل حرف مـیزدم. مسعود و خوابیده بودند. قرار هست که عمو محمود بیـاید چون فردا مـیخواهیم برویم کنار دریـا. بله همانطور کـه حرف مـیزدیم عمو محمود آمدند
دوشنبه ۲۵ مرداد
صبح ساعت ۵/۵ بیدار شدیم، عمو محمود هم بیدار شد و زود چای خورد و رفت. ما که تا اسبابها را جمع کنیم شد ساعت هفت و راه افتادیم. فقط از بچهها نسرین (جراح) را پشت پنجره آشپزخانـهشان دیدیم کـه دست تکان ددو خداحافظی کرد. نرسیده بـه هشتگرد بـه آقای افشاری و شریفی بر خردیم کـه آنـها هم داشتند مثل ما مـیرفتند رامسر. آنـها خیلی یواش مـیرفتند و ساعت ۵ صبح حرکت کرده و تازه ساعت ۷ رسیده بودند بـه کرج. راهی را کـه ما درون عرض بیست دقیقه طی مـیکنیم آنـها دو ساعته آمده بودند. ما کمـی با آنـها سلام و احوالپرسی کردیم و رفتیم. آنـها هم پشت سر ما بودند. قرار هست کلید بگیرند و شبها بـه خانـه ما بیـایند کـه دزد نیـاید
از قزوین گذشتیم و تا آنجا من دنباله کتاب “بیگانـه” را درون ماشین مـیخواندم. از سد سفیدرود گذشتیم بـه رشت رسیدیم و سپس بـه لاهیجان و رامسر درون ساعت ۱۲/۵ ظهر. بابا حدود نیم ساعت دنبال رئیس فرهنگ آنجا کـه دوستشان بود رفتند کـه مدرسه بگیریم ولی پیدایشان ند. درون اردوی رامسر دو دو (مـینا) استفراغ کرد و بعد رفتیمدریـا و ناهار نان و کره و تخم مرغ و گوجه فرنگی و خیـار و خربزه خوردیم، کمـی شنا کردیم سپس بـه طرف ویلای منوّر راه افتادیم. سه ربع بعد آنجا رسیدیم و شب را آنجا ماندیم. اول مـینو و مریم (مـهدوی) زن فیروز آنجا بودند. شب منوّر و علیقلی خان از مـهمانی رسیدند. علیقلی خان بـه “پوچی” سگشان سون آپ دادند و خیلی کارهای دیگر. آخر سگ دوست دارند، مثل ما
مرداد ۲۶
و بابا رفتند رامسر به منظور سمـینار و ما ماندیم درون ویلا. صبحانـه را با دعوا با مسعود تمام کردم و مسعود یک لیوان خوری شکست. بعد بـه دریـا رفتیم و آمدیم. من کتاب “بیگانـه” را پیش مریم و مـینو نشستم و خواندم. بعد از ظهر دوباره بـه دریـا رفتیم وقتی برگشتیم فریبا کـه تازه دو دو را خوبنده بود گفت کـه دوباره بریم دریـا. باز هم رفتیم. وقتی برگشتیم و بابا رسیده بودند باز با آنـها هم رفتیم دریـا و بعد اسبابها را جمع کرده رفتیم ویلای سی سی کـه شب آنجا ماندیم. شام کتلت خوردیم راستی خسرو هم از ایتالیـا بر گشته. سر شام خانم اعتمادی همسر “ر اعتمادی” هم بود و یکی از فامـیلهایشان کـه بود. آنجا غروب باز رفتیم دریـا. امروز از همـیشـه بیشتر رفتیم دریـا
مرداد ۲۷
امروز آمدیم اردوی رامسر و قرار شد کـه آنجا بمانیم. اول ما غرّ غرّ مـیکردیم ولی بهمان خیلی خوش گذشت. آنجا دو بـه نامـهای شـهره و نسرین با فریبا و ماها اشنا شدند برادرهای شـهره کمـی و کیومرث بودند و پرویز برادر نسرین بود. با آنـها و پسر خانوم قاضی نور (بابک) بعدا فوتبال بازی کردیم. بعد کـه برگشتیم بـه اردو بابا و و آقای اعتمادی رفتند سمـینار و ما کمـی استراحت کردیم بعد اسبابها را بـه چادری بـه رنگ سبز بردیم و آنجا ماندیم. ظهر و بابا رفتند سالن ناهار خوری و من و مسعود و فریبا درون چادر سوسیس خردیم. دوباره با پسرها فوتبال بازی کردیم خلاصه بعد از اینکه ما ۶ به ۶ مساوی کردیم با ها رفتیم قسمت اردوی نابینایـان و تمرین موسیقیشان را تماشا کردیم. آنـها شب درون آمفی تئاتر برنامـه داشتند و همـه شب کـه ما آنجا بودیم برنامـه اجرا مـید.اول دلمان بـه حال کورها مـیسوخت ولی بعد دیدیم کـه خیلی هم از ما خوشحال ترند. بعظی از آنـها مـهندس و دانشجوی دانشگاه بودند. ساعت ۱۱ به چادرها برگشتیم و خوابیدیم
مرداد۲۸
امروز صبح دریـا نرفتیم ولی رفتیم جنگل و تمشک و پرتقال کال کـه خیلی خوشمزه بود خوردیم. من و مسعود و پسرها رفتیم فوتبال درون زمـین بسکتبال کـه دیدیم فریبا و شـهره و نسرین (شریفی) درون یکی از چادرهای آنطرف مشغول صفحه گذاشتن هستند و موزیک گوش مـیکنند. یکی آمد کـه چادرشان را ببرد جای دیگری و مشغول باز بندها شد و من بـه شوخی مـیرفتم ش بندها را دوباره مـیبستم کـه همگی از جمله آن شخص خندیدیم. پیش ما پریسا و مدیکا دو کوچولو هم بودند. شب مانند شب قبل بـه آمفی تئاتر رفتیم و برنامـه الله وردی را دیدیم با ارکسترش. الله وردی پسری هست ، شل ، و تقریبا کور کـه همـه طرفدار جاز زدن او هستند و آهنگ “ونوس” را خیلی عالی اجرا مـیکند. همـیشـه آن آهنگ معروف را مـیگذاشت آخر کـه برنامـه با شور و هیجان بـه پایـان برسد
مرداد۲۹
صبح بـه دریـا رفتیم بعد من رفتم ها را صدا کردم کـه همگی داشتیم مـیرفتیم گردش با ماشین. من، مسعود بابا و ، دو دو و داش غلام (نامـی کـه ما پسرها بـه روی او گذشته بودیم، معمولاً ابتکار مسعود است.. داش غلام یک شخصیت داشی فیلم بود) با آقای اعتمادی درون ماشین آقای اعتمادی نشستیم فریبا و شـهره (زند) و نسرین درون ماشین آقای پارسا و کیو و پرویز و کامران هم درون ماشین آقای شریفی. همگی رفتیم آنطرف متل قو کـه جای خوبی بود و همـه بچهها رفتند گردش ولی من ماندم و یک خروار تمشک خوردم. بعد آقایـان عرق و سسیس آوردند و برای بچهها بستنی
پس از مدتی علافی و دیدن از یک ویلا ی خالی به اردو بّر گشتیم. شب هم مطابق معمول و آواز داشتیم و ساعت ۱۱/۵ رفتیم خوابیدیم. راستی ظهرش بابا ما را برد رامسر کـه چلو کباب بخوریم چون خودشان ناهار درون سالن اردو خوره بودند. ما هم چند بار درون سالن شام و ناهار خوردیم و امروز صبح هم من با بابا آنجا صبحانـه خوردم
پس از مدتی علافی و دیدن از یک ویلا ی خالی به اردو بّر گشتیم. شب هم مطابق معمول و آواز داشتیم و ساعت ۱۱/۵ رفتیم خوابیدیم. راستی ظهرش بابا ما را برد رامسر کـه چلو کباب بخوریم چون خودشان ناهار درون سالن اردو خوره بودند. ما هم چند بار درون سالن شام و ناهار خوردیم و امروز صبح هم من با بابا آنجا صبحانـه خوردم
صبح ۳۰ مرداد رفتیم جنگل و بقیـه روز را مانند روزهای قبل بـه فوتبال و الک دولک با بچهها گذراندیم. دو روز دریـا طوفانی شده بود ولی من و مسعود یک روزش را رفتیم و خیلی خوب بود و موجهای بزرگ داشت. بله امروز روز آخر هست و دیشب کـه شب آخر اردو ی کورها هم بود برنامـهشان جالب تر از همـیشـه بود و طولانیتر بود طوری کـه ساعت ۱۲ برگشتیم بـه چادر هایمان. روز طولانیای بود. از صبح زود ساعت ۵/۵ که با ملت راه افتادیم بـه کوه پیمایی درون جنگلها که تا ساعت ۱۲ نصف شب. من راه پیمایی را با سرپأیی بودم چون کفشم را خونـه منوّر جا گذشته بودم. امروز صبح هم مثل دیروز با بابا درون سالن غذا خوری صبحانـه خوردم
یکشنبه ۷ مرداد ۱۳۵۰
امروز چون روز آخر اردو و سمـینار فرهنگیـان بود با دوستان خداحافظی گرمـی کردیم، دو عیـادگاری گرفتیم، یکی دسته جمعی و یکی هم از سه که تا ها و ها آدرس گرفتند و یـادگاری بـه هم دادند. به منظور ظهر همگی رفتیم سالن و چون روز آخر بود تعداد کمـی بودند. البته فردا صبح هم صبحانـه مـیدادند به منظور انـهأیی کـه امشب را هم مـیمانند. بله ما آنجا زرشک پلوی خوشمزهای خوردیم و ساعت ۱ راه افتادیم. درون رشت منزل آقای دکتر بهروزی رفتیم و آنـها یـاد ایـام جوانی د. چیزی کهی درون آنجا نمـیدانست تغییر نام دکتر بهروزی بود کـه زمان تودهای بودنش طیوری نام داشته. یک ساعت ماندیم کـه بابا تعویض روغن کند. آقای اعتمادی هم بودند. درون راه رشت ما بـه یک گربه زادیم و او مرد. آقای زند پارسا هم با ما راه افتاده بودو عقب مانده بود و با یک ساعتی کـه ما درون رشت مندیم آنـها جلو افتاده بودندو خیلی رفتند طوری کـه نزدیک قزوین بـه آنـها رسیدیم و فریبا رفت توی ماشین آنـها کـه با شـهره باشد و کیومرث آمد توی ماشین ما. درون آنجا ما پسته کندیم و در راه خوردیم. پسته تازه
بعد آنـها شب خونـه ما ماندند و صبح درون جهانشـهر گردش کردی مو آنـها نزدیک ظهر رفتند. شب کـه رسیدیم عمو محمود مـهمان داشت و با آنـها رفت. از آن تاریخ ۸ روز مـیگذرد. درون این مدت دوچرخه را بلاخره گرفتیم. دیروز جمشید و مـهمانـهای سالاری دو نفر از حاجی آبادیها رو حسابی زدند. الان هم مسعود حوصلهاش سر رفته و دارد نوار شیطونک رامش را گوش مـیکنـه. صبح آبلیمو گرفتم
دیروز به منظور آخرین بار به منظور امسال رفتیم قایقرانی. راستی نگفتم کـه من و مسعود عضو فدراسیون قایقرانی شدیم و دوشنبهها وجمعهها مـیرفتیم قایقرانی، البته از ماه مرداد بـه بد. بله دیروز من و مسعود قایق یک نفره هم سوار شدیم . . توضیح: این قایقها کایـاک بودند کـه دو نفره و یک نفره داشتند روی سد کرج. . . باد خیلی مـیوزید ولی خیلی خوش گذشت. سه بار رفتیم توی سد شنا کردیم و چهار بار قایق سواری کردیم. ناهار تخم مرغ و لیمو با گوجه فرنگی خوردیم و عصر از نعمت و دوستاش خداحافظی کردیم و آمدیم. (نعمت و اهالی محلی کـه اغلب از ده واریـان کـه آنطرف سد قرار داشت بودند. دسترسی بـه آن ده فقط از طریق قایق از روی سد امکان پذیر بود.) ه
چهارشنبه دهم شـهریور ۱۳۵۰
الان درون تختم درون کرج هستم. چند روزیست کـه ننوشتهام روز چهارشنبه هفته پیش رفتم تهران کـه یک جفت کفش کتانی بی بند هم از کفش بلا خ، آخر کفش ملی نداشت. یک کارت شرکت درون مسابقه مـینی هوندا گرفتم. بعد با خط ۲۳۴ رفتم بهارستان و از آنجا بـه علت شلوغی اتوبوس مثل همـیشـه پیـاده رفتم خانـه مادرجون. ساعت ۹ یـا ۹/۵ بود کـه رسیدم
مادرجون کـه خبر نداشت ولی چون مثل همـیشـه آماده اند و غذا زیـاد دارند من برایشان مـهم نبودم. خوشحال شدند. تازه داشتند برنج به منظور شام پاک مـید.آنشب کمـی ارگ زدم و باهم قمر خانم را تماشا کردم و بعد خوابیدم ولی صدای درون آمد و عمو محمود آمد. دوباره رفتم توی اتاق عمو محمود. گفتند چون ماشین مـیخواهند بخرند و کلاس حسابداری مـیخواهند بروند دیگر وقت نخواهند داشت و ارگ را مـیخواهند بفروشند اگر بابا آنرا بخواهد بسیـار ارزانتر مـیدهم
پنجشنبه صبح بعد از خوردن صبحانـه دوباره بـه ارگ زدن پرداختم و بعد طبق قرار تلفنی کـه دیشب با ادرجون گذشته بودم رفتم خانـه ادرجون. ساعت ده رسیدم پیـاده رفته بودم. ادرجون داشت مـیرفت خانـه زیزی و یک صندلی به منظور بچه هم مـیبرد. من و بابا تنـها ماندیم. من روی پشت بام رفتم مطابق معمول آشغالها را پایین ریختم یک لنگه کفش بچه هم بود. بعد شاخهها را از کولر بیرون کشیدم و ساعت ۱۱/۵ برگشتم خانـه مادرجون. نادره خانم و نوههایشان و دائی مظفر و بچهها هم بودند. صبح درون ارگ را بسته بودم چون عمو محمود گفته بود. بعد از ظهر ساعت سه خداحافظی کردم و رفتم عمو محمود گفت جمعه مـیایم و ارگ را هم مـیاورم آنجا باشد ولی بابا آنشب تلفن کرد و گفت فردا جمعه مـیرود بـه رشت و نیـامدند
جمعه ۱۲ شـهریور ۱۳۵۰
صبح ساعت ۷/۵ آقای تیمورتش با شوفرش آمدند عقب بابا و بابا چمدانشان را برداشتند و برای دو روز کار بـه رشت رفتند. من آنروز با دوچرخه دو دفعه رفتم کرج. دفعه اول رفتم به منظور خرید مـیوه و کره و دفعه دوم هم چون کره را به منظور ساعت ده آماده داشت دوباره رفتم و کره و یک بستنی یک کیلویی خامـهای و یک یک کیلویی آلبالویی خ و به سرعت آمدم خانـه. بیژن، بهمن و جمشید و امـیر سر راه بودند. الا خانم از صبح خانـه بود. عصر کمـی درون کوچه بودیم و دوچرخه سواری کردیم. راستی غروب آقای کمالی اینا آمدند و قرار شد فردا صبحش بروم حصارک تنیس بازی کنیم
شنبه صبح همانطور کـه گفتم بـه حصارک رفتم و تنیس بازیکردیم. مسعود نیـامد. کمـی با شـهرام تنیس بازای کردم بعد رفتیم خانـهشان صفحه گذاشتیم. تلفن کردم بـه مسعود گفتم کـه به کـه خانـه خانم نقروی بود بگوید من ناهار نمـیایم. خودش هم بعد از ناهار بیـاید و ملودیکا را هم بیـاورد. ناهار آنجا لوبیـا چیتی پلو با شامـی خوردیم و بعد مسعود آمد و با سیـامک و علی و مـهرزاد و شـهرام رفتیم استخر مارکو پلو بازی کردیم. شـهرام همـه را هل مـیداد تو آب ولی من را نتوانست هل بدهد فقط آخرش آمد مرا هل بدهد من دستش را گرفتم و در حالیکه مـیفتادم او را هم با خودم کشیدم تو آب کـه او با جفت پایش افتاد روی. . . هایم و از درد بیچاره شدم ولی بعد خوب شّد
بعد از اینکه بردیـا رفت درون آلاچیق کنار استخر حرف زدیم. شـهرام نزدیک بود با سیـامک دعوایش شود. بعد علی و سیـامک رفتند. ما سیب ترشک کندیم و در راه خوردیم. رفتیم دم درون مؤسسه کـه تاکسی بگیریم، فکر کردم بد هست از خانم جهانبان خداحافظی نکردم، شـهرام نمـیگذاشت بـه بهانـه کلید از مـهرزاد دوچرخه اش را گرفتم و برگشتم از خانم جهنبان خداحافظی کردم. چند خانم دیگر هم آنجا بودند گفتند پسر خانم شجاع نیـا ست؟ بـه سلام برسان. بعد برگشتم دم دروازه و با تاکسی برگشتیم خونـه. فریبا قرقر مـیکرد کـه چرا او را نبردیم، مـیگفت خودش تنـهایی مـیره پیش شیده ولی نرفت. بابا یکشنبه نزدیک ظهر با امـیر خان و شوفر آمدند. آنـها نـهار ماندند. ه
و اما روز دوشنبه صبح هیچ اتفاقی نیفتاد فقط عصر عمو محمود آمد و ارگ را آورد و کیف جیمز باندیش را داد بـه من و پیژاما و ادکلن پورآننم خود را کـه جا گذاشته بود برداشت و رفت. یک نوار چسب مخصوص نقرهای و یک قیچی کوچک هم گذشت، شاید به منظور ارگ و سیم هایش. من و مسعود هم شروع کردیم بـه ارگ زدن. عصر شـهرام اینا آمدند، آقای کمالی خیلی خوشش آمد و به بابا کـه شب آمد گفت کـه حتما بخرد. از قرار معلوم بابا آنشب نمـیخواست ولی دیروز یعنی فردایش مثل اینکه مـیخواست بخرد و الان تقریبا مطٔمئنم کـه مـیخرد. الان ارگ جلوی چشمم هست و رویش روکش پلاستیکیاش را انداختم کـه خاک نگیرد. خیلی دوستش دارم. جمشید شکری هم خیلی دوست دارد و مراتب مـیاید منزل ما و ارگ مـیزند. دیروز بهمن اربابی دو بار و علی نقروی یک بار ولی بـه حدود یک ساعت آمدند و ارگ زدند. دیگر عرضی نیست، قربان شما. حتما پا شم. بعد از صبحانـه شروع مـیکنم بـه تمرین. خیلی خوش حالم. ه
شنبه ۲۷ شـهریور
الان روی تختام نشسته ام و به دیوار کتابخانـه تکیـه داده ام. خیلی وقت هست که ننوشته ام. بله آنروز یعنی چهار شنبه بسیـار تمرین کردم. عصر همانطور کـه از چند روز پیش انتظار داشتیم آقای رضا زده، ایران خانم و بچهها آمدند. هما اینا کـه از قراری خیلی وقت بود کـه منزل ما نیـامده بودند بـه نقاشی معروفی کـه دیوار اتاق من و مسعود را پوشانیده بود خیره شدند و ارگ را ندیدند. تک تک اسمهای سگها را روی نقاشی خواندند و ناگهان من ارگ را کـه روشن بود بـه صدا درون آوردم و گفتم این را چه مـیگویید؟ آنـها بسیـار خوش حال شدند و کلی برایشان آهنگ زدم.. ملا محمد جان، قصه دو ماهی، رنگ چشمانت، و زیر فانوس جنگل و غیره. ه
یکشنبه ۲۸ شـهریور
امروز صبح عمو محمود و انوش و سعید یکی از اعضای ارکسترشان کـه ساکسیفن مـیزد و خواننده هم بود و خیلی هم بود آمدند و ارگ را به منظور قولی کـه در مجلسی داده بودند بردند و ما هم رفتیم خانـه آقای علاقبند کـه انفارکتوس کرده بود ولی خطر رفع شده بود. تمام هفته را پکر بودم و منتظر ارگم بودم. حتی روز جمعه بـه ده سعید اینا نرفتم و خانـه ماندم بلکه ارگ را بعد بیـاورند. بعد روز یک شنبه بعد بابا رفتند خانـه مادر جون و ارگ را کـه عمو محمود دیشب اش تلفن کرده بود آوردند. شنبه مـهرور هم آمد و دید کـه دارم ملودیکا مـی بجای ارگ. با ما شام خورد. ه
بلی عصر یکشنبه بابا ارگ را آورد و آن موقعی بود کـه مـیکأییل را بدرقه مـیکردم ولی هردو با دودو کـه در کالسکه اش بود بـه سرعت برگشتیم خانـه و ارگ را آوردیم تو. ولی صدا نداشت. کلی پکر شدم. عصر آنروز عمو محمود آمد چون من تلفن کرده بودم. گفت چون ماشین ندارند فردا صبح بابا ارگ را ببرند بـه کالای ایتالیـا و شب ماندند. ولی فردا فقط سیم را بردند چون ارگ و آمپلی فایر روشن مـیشد ولی وصل نمـیشد. معلوم شد کـه از تو قطع بوده. البته من فیش را باز کرده بودم و نگاه کرده بودم ولی متوجه نشده بودم. ه
روز بعد یعنی دوشنبه ظهر کـه بابا سیم را آورد شروع کردم بـه ارگ زدن. مـیکأییل هم بود کـه برای ناهار رفت. روز سه شنبه هم کاری بـه جز ارگ زدن نداشتم و دیگر خاطره جالبی نبود. با مـیکأییل و مسعود بـه باغهای سیب و هلو مـیرفتیم و یکبار یـازده که تا سیب لبنانی آوردیم بدین ترتیب کـه مسعود و مـیکأییل سیبها را کندند و آنطرف نـهر کـه من رفته بودم بـه من پاس مـیدادند و من همـه را گرفتم و آنـها هم آمدند و بعد سیبها را درون پیراهنمان کردیم و آمدیم خانـه.. یکی دو روز بعد دوباره بـه قصد گردش و سیب خوری رفتیم بـه باغات کـه باغبان رسید و من را گرفت ولی مـیکأییل آنقدر برایش حرف زد کـه به قسم و آیـه افتاد و خواهش کرد کـه برویم و آبروی او را بنریم.. آن باغها متعلق بـه ثروتمند و صاحب صنایع معروف، مصطفی فاتح بود کـه جهان شـهر را نیز او ساخته و به نام همسرش، جهان، نامـیده بود .. بعد از ظهر همان روز با مـیکأییل و جمشید و مسعود جلوی آشپز خانـه، درون عقب نشسته بودیم زیر سایـه درخت چنار و صحبت مـیکردیم. ه
دیروز صبح الا خانم و فریبا و بو بو هم آمدند به منظور ظهر فریبرز و داوود شوهر فریبا هم با یک ژیـان سبز زیتونی آمدند و فریبرز کمـی آکورد با ارگ یـادم داد و آهنگهای “لاو استوری” و “لیو فور لایف” و اول “لیمن سیتا” را یـادم داد. بعد بابا از رشت آمد. عصر بود. الا خانم و بوبو با فریده خانم شان رفته بودند و فریده خانم به منظور ما مقداری فلفل آورده بودند. بله مـیگفتم بابا از رشت آمد و بعد فریبرز و داوود و فریبا “ فریبرز” رفتند. راستی بعد از ظهرش با فریبرز و مسعود و فریبا، بی الا خانم با ژیـان رفتیم دانشکده و بشیری یک کیلو بستنی با بدبختی پولها را جور کردیم و خریدیم. آخر فریبرز فقط ده تومن داشت و ده لیتر هم بنزین زده بود. ه
به هر حال، بابا اینا بعد از رفتن آنـها رفتند عروسی جمشید حامدی با ی بنام فراز اقتصادی. آقای دکتر آریـان پور و آقای انوار و یک جوان ژیگول هم آمده بودند کـه از کوه پیمأیی مـیآمدند. تعارف کردیم کـه اگر مـیخواهند بگیرند و برای عروسی .. عروسی جمشید نـه .. آماده شوند ولی تشکر د، دکتر آریـان پور با آن جوان با اتومبیل آریـا رفتند و آقای انوار پیـاده رفت و جائی قرار گذاشته بودند. ه
و اما امروز صبح یعنی شنبه ۲۷ شـهریور ساعت ۸/۵ جعفر بنا بـه قرار قبلی آمد. و بابا و فریبا و دودو یـا مـینا رفتند بـه خانـه مادرجون و ادرجون. اخر امروز عید مبئعث است. مـیکأییل هم آمد. جمشید هم مدتی پیش ما بود. جمشید و جعفر سیگار کشیدند. جمشید یک بارانی خریده بود کـه جنس مخصوصی بود. نـهار کشک و بادنجان خوردیم با سالاد و پپسی. بد نگذشت. جعفر ارگ را ول نمـیکرد. به منظور بعد از ظهر دائی سیـا و مـیمـی و پوپو آمدند نیم ساعتی ماندند و مـیمـی سیگاری کشید و رفتند. ارگ را دیدند و خیلی خوششان آمد. رفتند گلشـهر چلوکبابی. ه
جمشید هم عماشین آورده بود و به گنجه چسباندیم. یک لاله بزرگ سیـاه هم کشیدهام کـه مـیکأییل خیلی لاله دوست دارد و قرار شّد کـه لاله سمبل ما سه نفر باشد. جعفر و مـیکأیییل امروز ساعت ۶ و ربع بعد از دیدن برنامـه آغاسی رفتند. مـیکأییل با دوچرخه جعفر را رسانده بـه کرج. اینا به منظور من یک پارچه مخمل کبریتی ریز قهوهای خریده اند کـه خیلی خوب هست و قرار هست بدهم مـهرور ” پدر رضا دوستم کـه خیـاط بودند” و مسعود هم مخمل درشت رتر و زرد دارد. او هم حتما بدهد بـه مـهرور به منظور شلوار. ه
چهارشنبه ۳۱ شـهریور ۱۳۵۰
آخرین روز تابستان هم تمام شد. فردا پنجشنبه هست و مسعود و فریبا بـه مدارس ستایش و خندان مـیروند من روز شنبه مـیروم آخر گفته اند کـه شنبه بیـایم. روز یکشنبه گذشته صبح کمـی با جمشید گندمبخش، یکی از فامـیلهای آقای خانی صحبت کردیم و چیز مـهمـی نبود..الان صدایم د به منظور شام. بروم و دوباره مـیایم. … بله شام خوردم، نیم ساعتی پیش نشستم کـه داشتند به منظور فریبا روپوش زرشکی مدرسه خندان را مـیدوختند. .. بله مـیگفتم روز یکشنبه صبح اتفاق مـهمـی نیفتاد به منظور بعد از ظهر بچههای کوچه بالا آمدند جلوی خانـه مان فوتبال بازی کنند درون بین آنـها ابراهیم و یکی از مـیهمانانشان دیده مـیشدند کـه مرتب بـه ما نگاه مـید. من پیشبینی یک دعوا را کردم. بعد از مدتی دیدیم کـه عباس آقا اخلاقی جلوی خانـهشان بـه رضا کـه سوار یک دوچرخه بود دو که تا سیلی محکم زد و فحش داد. توضیح: عباس آقا اخلاقی برادر زن دکتر اربابی کـه پیرمردی وارسته و دکتر دامپزشک بودند و در خیـابان ما زندگی مـید مـیبودند. ه
معلوم شد کـه دعوا سر دو تابلوی اسم کوچه، یکی کوچه موج و یکی خیـابان دکتر اربابی بود کـه هردو سر یک کوچه نصب شده اند مـیباشد. رضا اینا از قرار معلوم تابلوی کوچه موج را کـه مـیکأییل که تا کرده بود باز کردهاند و تابلوی خیـابان دکتر اربابی را را که تا کرده با پیچ و مـیخ بـه درخت کوبیده بودند. بعد ابراهیم و مـیهمانشان آمد ابراهیم فحش داد ولی آن مـیهمان هیچ نگفت. عباس آقا اول توی گوش ابراهیم زد بعد هم زد توی گوش مـیهمانشان او حرفی نزد و گفت چون بزرگتری هیچ نمـیگویم. درون این موقع بیژن اربابی کـه تازه دستش را از گچ باز کرده بودند بـه مـیان آمد و با آنـها گلاویز شد و شروع کرد بـه زدن مـیهمان آنـها. من با چوبی کـه آنرا با دقت با چاقو نقش نگاری کرده پوستش را مار پیچ کنده بودم آنجا کناری ایستاده بودم و نگاه مـیکردم. دعوا موقتاً تمام شد. بعد داریوش خواننده کـه مـیهمان بیژن و بهمن اربابی بود و با ارگ من مشغول تمرین بودند از خانـه اربابی بیرون آمد جمشید شکری و بهمن اربابی هم از خانـههایشان بیرون آمدند. بهمن هم بـه طرفداری از برادرش بیژن و دائی اش عباس آقا شروع کرد بـه زدن. من هم آنـها را مـیگرفتم و سعی بـه جدا آنـها داشتم. کـه در این موقع امـیر آمد و گفت محسن چوبت را بده من هم فورا از خدا خواسته دادم .. توضیح: آن دو برادر قبلا با من هم گلاویز شده بودند و برای یکی از های محل مزاحمت ایجاد کرده بودند. ه
امـیر صفری ناگهان چوب من را از دستم گرفت و محکم کوبید توی سر رضا و ابراهیم کـه چوب من شکست و سر آنـها نیز خون آمد. بعد آن مـیهمان پرید روی امـیر و گلاویز شدند بعد امـیر آن نصفه چوب را برداشت و محکم بر سر مـیهمان فرود آورد کـه در ضمن خورد بـه سر ی کـه او را بغل کرده بود بعد آنـها ژندرم آوردند و عباس آقا را بردند اسم جمشید شکری را هم نوشته بود ولی مثل اینکه بعدا خط زده بودند. خلاصه خوب کتک خورده بودند. بابا هم آمد سعی کرد آنـها را آشتی دهد ولی نشد. بعد بابا و رفتند بـه مدرسه شـهیدی کـه دعوت داشتند. ه
روز دوشنبه پیش رفتیم تهران خرید. اول رفتیم فروشگاه کوروش من کاپشن مخمل کبریتی مارک “لی” خ با یک جفت جوراب مشکی مسعود هم مثل من بعلاوه یک شلوار “لی” مخمل کبریتی همرنگ کاپشن آاش کـه سبز بود. من هم یک کاپشن سبز زیتونی خ. بعد به منظور ناهار رفتیم منزل توری خانم و ساعت حدود چهار و نیم من و مسعود پیـاده رفتیم مدرسه من، “تکنیکوم” به منظور اسم نویسی و با تاکسی برگشتیم. کیوان خان و بچهها بودند. با بچهها رفتیم فیلم ی “چشمان آفتاب زده” بعد آمدیم ولی آزاده کیفش را زیر صندلی سینما جا گذاشته بود کـه من دویدم و قبل از اینکه سانس بعدی شروع شود رسیدم و آنرا از زیر صندلی برداشتم. بعد آمدیم بابا اینا آمده بودند. کیک و بستنی خوردیم و با دو مجله عکسهای ماشین کـه خریده بودم آمدیم خانـه. همان شب عکسها را چیدیم و به درون گنجه چسباندیم. راستی عپدر کیوان خان را هم دیدیم. ه
روز سه شنبه پیش، یعنی پریروز اتفاق مـهمـی نیفتاد، ارگ زیـادی زدم و با جمشید شکری کمـی حرف زادیم و شب فرانسه زیـادی خواندم. قرار هست روزی دو ساعت فرانسه بخوانم. دیروز صبح درون باغچه کـه قبلان بیل زده بودم و علفهایش را درون آورده بودم تخم سبزی کاشتم. مـیکأییل و جمشید هم بودند و جمشید قضیـه ژندرمری را برایم تعریف کرد ولی ارگ نزد. آنگاه بـه اتفاق هم و با سگها رفتیم کنار مرداب و آنجا یک چوپان بچه سال بود کـه از سگها ترسید و داشت گریـه اش مـیگرفت بعد برگشتیم خانـه. نسترن داشت مطابق معمول با شلنگ جلوی خانـهشان را مـیشست من سر بـه سرش مـیگذاشتم و مـیگفتم اگر جرأت داری خیسم کن یـا من خیست مـیکنم و از این حرف ها. ه
بعد از ظهر کمـی فرانسه خواندم و با جمشید و بهمن و بیژن و حمـید و رضا دراز جلوی خونـه جمشید اینا حرف زدیم بعد با دوچرخه خودمان و دوچرخه جمشید کـه همان موقع درست شد با مسعود رفتم کرج و شلوارم را کـه خیلی قشنگ و خوب شده از آقای مـهرور گرفتم و ۱۸ تومن از من گرفت یعنی یک بیست تومانی دادم و ایندست و آن دست کرد بالاخره دو تومن بعد داد. قبلا ۱۵ تومن مـیگرف ولی دستش درد نکنـه حقشـه. موقع برگشتن از “نگین” دگمـه و قرقره به منظور روپوش فریبا گرفتم و سری بـه خانـه سبزه پرور زدیم کـه نبود و خانـه عرفان فضل سری زدیم کـه او هم نبود. او دوست مسعود بود. برگشتیم خانـه و به برنامـه تلویزیونی “آنچه شما خواسته آید” ساعت هفت رسیدیم. بعد هم “گیدئون” را دیدیم و الان هم خانـه قمر خانم را دارد کـه من دارم بـه کارهایم مـیرسم. خدا حافظ، دستم درد گرفت. ه
دوشنبه ۵ مـهر ۱۳۵۰
الان درون کرج روی تخت مسعود نشسته ام. حتما از روز پنج شنبه بنویسم. روز پنج شنبه مسعود و فریبا بـه مدارس ستایش و خندان رفتند و ظهر آمدند. مسعود کمـی دیر آمد ولی شاید هم بـه نظر من باشد چون منتظرش بودم که تا بفهمم مدرسه اش چه خبر بود. داشتم با نسرین و افسانـه و شراره جلوی خانـه افسانـه اینا حرف مـیزدم کـه مسعود با کاپشن و شلوار مخملی سبزش از سر کوچه پیدایش شد. برایش غذا نگاه داشته بودم کـه عبارت بود از اوگراتن با سس و سیب زمـینی سرخ شده و هویج شیرین. دلم مـیخواست با هم بریم حصارک ولی نشد. ه
روز جمعه دوم مـهر صبح وقتی با بیژن جلوی خانـهشان حرف مـیزدم و “نازی بال” بازی مـیکردیم .. توضیح: نازی بال عبارت بود از دو توپ تو پر پلاستیکی سخت کـه با ریسمانی توسط یک حلقه بـه هم متصل بودند و با گرفتن آن حلقه و با حرکات بالا و پایین آوردن آن دو توپ بـه هم مـیخوردند و همـین کار را ادامـه مـیدادیم که تا این کـه از پایین و از بالا بـه هم مـیخوردند. ه
در این هنگام ماشین کیوان خان رسید و توری خانم اینا آمدند و طبق قرار قبلی شب با هم رفتیم تهران کـه من به منظور فردا آماده رفتن بـه مدرسه باشم. نادی و عمو محمود هم آمده بودند. شـهرام اینا هم آمدند مـیکأییل کـه آمده بود رفته بود و من ناچارأ فورا از شـهرام اینا خدا حافظی کرده بـه تهران رفتم. کیوان خان من را بـه منزل ادرجون و بابا نیک اعتقاد رسانیدند. درون راه ایستادند یک کتاب به منظور نوشین خد کـه اشتباه از آب درون آمد بـه جای کلاس پنجم مال اول راهنمایی را گرفتند کـه هنگام باز گشت دوباره بـه آن کتابفروشی رفتند و درستش را گرفته بودند. ه
در منزل ادرجون و بابا نیک اعتقاد و دودو هم آماده بودند به منظور دیدن از مادرشان. بعد فتنـه و جلال و چند نفری کـه نفهمـیدم کی بودند رسیدند همـینطور توری خانم بعد با هم رفتند منزل نظیفی چون مـهین خانم نظیفی کـه مادر نادی بود و سرطان داشت همان روز ساعت چهار صبح فوت کرده بودند. روز یکشنبه صبح کلاسها شروع شد، اولین کلاس جبر بود. عصر با جعفر رفتم خرید اغذیـه درون فروشگاه ارتش و اینبار درون صف درست ایستادم صف افسران. ه
امروز دوشنبه کلاس فرانسه داشتم کـه همچنان از محبوبیت کافی نسبت بـه انگلیسی و آلمانی برخوردار نبود و چهار الی پنج نفر بیشتر شاگرد ندارد ولی معلم بسیـار خوبی دارد بـه نام دکتر ترجمان. اصولا مـهندس نفیسی معلمها و استادهای فنی سطح بالایی را استخدام مـیکند. حیف کـه بچهها قدر این زحمات را نمـیدانند و به کوچکترین بهانـهای دست بـه اعتصاب مـیزنند و سر کلاس یـا کارگاهها نمـیروند. بعد از فرانسه رفتم سر کلاس آقای بهمنی و بعد عازم کرج شدم. ه
راستی ایران آکورد هم رفتم و راجع بـه کلاس ارگ پرسیدم گفت چهار جلسه اول را نوت و آکورد کار مـیکنم و از جلسه پنجم تضمـین مـیکنم کـه برویم روی آهنگ پیش خودم گفتم هنر نکردی و آمدم بیرون. ظهر رفتم مدرسه بابک منتظر مـیکأییل شدم. رضا را درون کلاسشان کـه پایین بود دیدم. بعد از زنگ با مـیکأییل و ابویی رفتیم بیرون. من رفتم لباس شویی ولی چون قبض شلوارم را نبرده بودم نتوانست پیدا کند. بچه بود و تازه شروع کرده بود. بعد آمدم خانـه نـهار خوردم و کمـی ارگ زدم بعد گلدان شکستهای را کـه تقریبا بالایش خرد شده بود با چسب مخصوص کـه از مـیدان ۲۴ اسفند خریده بودم چسباندم و نیز گیره سر قندان را هم کـه چینی بود چسباندم کـه مسعود به منظور امتحان دوباره آنرا شکست و من دوباره چسباندمش. درون مورد کلاس ارگ بابا صلاح نمـیداند کـه الان بروم و بهتر هست که بیشتر بـه درسم برسم. ه
امسال خانم احمدی درون مدرسه ما کار مـیکند. دیروز من را دید و خیلی خوش حال شد و احوال همـه را پرسید. هنوز دودو را ندیده است. نصیر درون پلی تکنیک درون رشته مـهندسی مکانیک قبول شده و ناصر هم با چهار که تا تجدید درون دبیرستان البرز قبول شده و الان کلاس پنجم ریـاضی هست و فریبایشان کلاس هشتم. ه
عصر کـه داشتم گلدان را مـیچسباندم آخرین تکه را کـه مـیچسباندم جمشید آامد و راجع بـه آقای شادی حرف زدّ و گفت کـه شاید قبول کند معلم ارگ من شود کـه برای جشن دبیرستان فارابی آمده شوم. اصلا من نمـیخواستم خودم را به منظور جشنهای مدرسه فارابی آمده کنم ولی حالا کـه بابا آن حرفها را زدّ حتما به جمشید بگویم کـه به آقای شادی نگوید. ه
جمعه ۳۰ مـهر
در اتاقمان درون کرج هستم. فریبا روی تخت مسعود خوابیده و دارد آهنگ سلطان قالبها را زمزمـه مـیکند و مسعود همان آهنگ را با ارگ دارد مـیزند. آخر امروز بعد از ظهر فیلم سلطان قالبها را از تلویزیون تماشا کردیم. چون بـه مناسبت جشنهای دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی ایران مدتی فیلمهای فارسی را هم نمایش مـیدهند. دیشب هم فیلم “روسپی” را نمایش دادند. کـه قبلان آنرا با آقای کمالی اینا رفته بودیم درون سینما دیده بودیم. ه
روز دوشنبه هفته قبل تولد یکسالگی دودو بود و خیلیها دعوت داشتند از جمله شـهرام اینا، هما اینا، زیزی ادرجون منیر، آزاده اینا کـه آرزو هم باهاشون آماده بود وان دیگر. بد نبود. خوش گذشت. روز چهارشنبه پیش با مسعود و فریبا رفتیم منزل ادرجون و بعد هم رفتیم فیلم ماجرا جویـان متاسفانـه بابا اینا و مـیمـی خانم و ادرجون اینا همـه بینشان اختلاف شده و بابا عصبانی بود و به من گفت کـه دیگر کمتر خانـه ادرجون بمانم. من فقط شنبهها و سه شنبهها کـه اختصاصی دارم شب مـیمانم خانـهشان ولی هنوز بهشان دلیل اصلی را نگفتم. از فردا شروع مـیشود. دیشب منزل شـهرام اینا بودیم تولد شیده بود. هما اینا هم بودند. شلواری کـه سربازی هست و خودم آنرا دوختم، با کمک البته، پوشیده بودم کـه همـه خیلی خوششان آمده بود و تعریف مـید. آقای کمالی حدود یک ماه دیگر قرار هست برود آمریکا مأموریت به منظور یک سال. دیگر عرضی نیست، قربان شما. ه
سه شنبه ۱۰ خرداد ۱۳۵۱
اوه – چند وقته کـه ننوشتهام؟ از دوشبنـه ۵ مـهر ۵۰ که تا سه شنبه ۱۰ خرداد ۵۱. یعنی تقریبا یک سال تحصیلی ۵۱ – ۵۰ را ننوشته ام. چون الان مشغول امتحان هستم هم درون کرج و هم درون تهران یکی شبانـه ریـاضی و دیگری هم روزها هنرستان تکنیکوم نفیسی درون رشته برق. فردا امتحان شیمـی رو هم درون کرج مـیدم و چهارشنبه هفته دیگر هم آخرین امتحان را کـه ورزش هست در تکنیکم مـیدم و تعطیل مـیشم. درون این مدت خیلی اتفاقها افتاده. من درون کرج کلاس پنجم ریـاضی شبانـه اسم نوشتم درون دبیرستان فارابی. ه
دیگه عرض کنم خدمتتون دودو یـا مـینا خیلی کوچک ما خیلی بامزه شده و حرفهأیی از قبیل سیبا یـا همان سیلور سگ من کـه در حیـاط پشت و کوچه مـیپلکد، هاپو، پیشی، جوجو، بابا، ، موشن یـا محسن، ببیشی یـا همان فریبا. بـه من مـیشن مـیگفت ولی حالا موشن و کم کم محسن داره مـیگه. مسعود هم مـیگه و کلی دستور مـیده از قبیل اینکه داد بزند مـینک، یـا ک، بـه و فریبا خیلی امر و نـهی مـیکنـه. خلاصه خیلی با مزه است. ه
الان کـه ساعت حدود پنج عصر هست نیکسون رئیس جمور آمریکا و زنش بـه ایران آمدندمن و بابا نیک اعتقاد با هم از تلویزیون تماشا کردیم. بعد آمدم کـه عهایی را کـه از خودمان و دودو گرفته بودم به منظور عمو ناصر بـه کانادا پست کنم گفتم یک نامـهای هم ضمـیمـه کنم و آمدم از این دفتر کاغذی م کـه باز وسوسه شدم چیزی بنویسم. امتحانهای فیزیک و مثلثات را دادهام هم درون کرج و هم درون تهران و از آنـها راضی هستم. فکر مـیکنم مثلثات تکنیکم را کـه با آقای یزدی دارم ۲۰ بشم، جبر هم درون همـین حدود. هندسه فارابی را امتحان دادم ولی تهران را شنبه مـیدهم. فعلا خدا حافظ. ه
این پایـان دفترچه خاطرات من بود کـه دیگر هیچوقت ننوشتم . سال بعد دیپلمهای ریـاضی و برق را گرفتم و در خرداد ماه تمام کردم. سپس چهار ماه بعد از آن عازم آمریکا شدم و در فلوریدا بـه تحصیل ادامـه دادم و از دانشگاه مـیامـی لیسانس درون مدیریت و فوق لیسانس درون علوم مدیریت یـا تحقیق درون عملیـات را گرفتم کـه به اتفاق نسترن بـه کانادا مـهاجرت کردیم و آن اوائل سال ۱۹۸۱ مـیلادی مـیشود. ه
[August 3, 2014 – mohsen33shojania دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده]
نویسنده و منبع: moshojania | تاریخ انتشار: Sat, 10 Nov 2018 04:36:00 +0000