سلام خداحافظ سلام

زنجیره‌ شخصیت ها

نوشته کریگ براون   چاپ نیویورک، دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده ۲۰۱۲

Hello Goodbye Hello

By: دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده Craig Brown, London, UK

ترجمـه محسن شجاع نیـا                                                             تصاویر توسط مترجم اضافه گردیده

مقالات زیر ممکن هست شامل جملات دور از ادب باشند کـه برای کودکان و نوجوانان مناسب نباشند

________________________________________________________________

یک حلقه آشنائی‌ها و جدائیـها ی افراد معروف از یکی‌ بـه دیگری کـه بطور خاصی‌ نویسنده نکته بین زنجیروار بـه رشته تحریر آورده از هیتلر بـه الیس از الیس بـه کیپلینگ از او بـه مارک توین از او بـه هلن کلر که تا به افرادی مثل والت دیسنی، نانسی ریگان، جیمز دین و …. دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده کـه به گونـه‌ای درون این حلقه زنجیر تاریخی بهم وصلند کـه به شخص اول باز مـیگردد. دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده من آنرا زنجیره‌ شخصیت‌ها نام گذارده ام. مقدمـه کتاب با این شعر از گا دی مادگولکار شروع مـیشود

پرتاب شده درون رودی کـه به اقیـانوس مـی‌پیوندد؛ دو تنـه درخت بهم مـیخورند؛ زود موجی آنـها را از هم جدا مـیسازد؛ و آن دو دیگر هیچوقت بهم نمـی‌رسند؛ درست همانطوری کـه ما هستیم؛ ملاقات‌های ما، موقتی هستند فرزندم؛ یک نیروی دیگری ما را با خود مـیبرد، بعد هیچوقت انسانی‌ دیگر را سرزنش مکن

و این گفته از ویلیـام جیمز: ما همان تعداد شخصیت داریم کـه افرادی کـه ما را احاطه نموده اند

و این گفته از ژان کوکتو: هنگامـی کـه آرتور مـیلر دست مرا مـیفشرد فقط درون این اندیشـه بودم کـه آن همان دستیست کـه مریلین مونرو را مـیفشرد

_____________________________________________

آدولف هیتلر

توسط اتومبیل جان سکات الیس بـه زمـین مـیخورد

اوت ۱۹۳۱,۲۲   مونیخ

Adolf Hitler is Knocked Down by John Scott – Ellis

  اوائل سال حزب ناسیونال کارگری آلمان بـه ساختمان جدیدی درون بریننر ستروس شماره ۴۵ نزدیک کنگز پلاتز نقل مکان نمود. رهبر جدید حزب، شخصی‌ ۴۳ ساله هست به نام آدولف هیتلر کـه به تازگی کتابش، نبرد من، کـه آنرا درون مدت اقامتش درون زندان بـه رشته تحریر درآورده بود بیش از ۰۰۰ ۵۰  کپی بـه فروش رفته بود. آدولف هیتلر با قدرت کلام و مـهارتی کم نظیر درون سخنرانی مـیان جوانان داشت بسوی شـهرت و محبوبیت بسرعت پیش مـیرفت. او تمامـی مدارج ترقی‌ را درون حزب ملی‌ گارگری آلمان طی‌ نموده بود و اکنون بـه ریـاست آن رسیده بود

هیتلر اکنون از مزایـای رهبری حزب برخوردار است. از شوفر و محافظان شخصی‌ که تا در اختیـار داشتن آپارتمان نـه‌ اتاقه  درون پرینتزگنتن پلاتز شماره ۱۶، و دسترسی بـه قدرت و ثروتی بیکران از طریق خاندان‌های سرمایـه دار و صنعتی بـه خصوص بانوان متموّل کـه هرچه داشتند تقدیم پدر ملت آلمان د

شـهرت و محبوبیت تازه بدست آمده هیتلر او را درون نزد زنان جوان نیز کم حیـاتر نموده بود بـه طوری کـه معشوقه‌هایی‌ درون نقاط مختلف مونیخ داشت کـه تا حدی محرمانـه مـیبودند. ولی‌ او دل بـه دستیـار عبردارش، هاینریخ هافمن، کـه روزی درون دکانش او را بالای نردبان دید مـی‌بندد. نام آن نوزده ساله اوا براون بود کـه او نیز بـه هیتلر بی‌ علاقه نبود. دیری نپایید کـه آندو را درون اقصا نقاط شـهر، درون رستوران ها، درون پارک‌ها و دیگر مجامع مـیدیدی. درون یک یکشنبه‌ آفتابی با یکدیگر درون لودویک ستراوس غرق درون اوقات خوش و دست درون دست یـار، دیگر چه مـیخواستی از آن بهتر شود؟ و یـا چه چیزی مـی‌توانست آن لحظات را خراب کند؟ که تا اینجا را داشته باشید بعد بـه آن مـیرسیم

چند صد متر آنطرفتر جان سکات الیس جوان با خوشحالی تمام اتومبیل نویش را امتحان مـیکرد و از راندن  فیـات قرمز رنگش لذت مـی‌برد. او کـه نتوانسته بود از بعد امتحان‌های آخر ترم کالج ایتون درون آید تعریف مـیکرد کـه او درون ورزش و بازیـهای تیمـی درخشید ولی‌ درون دروس ضعیف مـیبود. جان آنرا بـه حساب حماقتش نمـیگذاشت بلکه آن ضعف درون دروسش را نتیجه نبودن هدف مشخصی‌ درون زندگیش مـی‌دانست و تنبلی او درون تمرکز حواس و همت او درون آموزش. “من هرکجا کـه مـی‌توانستم درون دروس تقلب مـی‌کردم و هیچ شرمـی نیز از بابت آن نداشتم” او اینطور بـه خاطر مـیاورد. حتی هنگامـی کـه دکتر آرلینگتون، مدیر ایتن، بـه او یک صبح هنگام ورودش بـه کالج اظهار مـیداشت، “شما بـه آخر خط رسیده اید و ایتن از داشتن شما معذور است”، آنگاه با بازیگری ماهرانـه ا‌ش جان با اشک و آهٔ از کرده خود ابراز ندامت مـینمود و گناهان خود را تقصیر دیگران بـه خصوص خانواده ا‌ش مـی‌انداخت و از زیر تنبیـه  راسو وار بدر مـی‌آمد

در نامـه‌ای کـه پدر جان سکات الیس بـه مادرش درون پایـان سال دوم وی درون کالج ایتن مرقوم داشته بود آقای اسکات الیس بـه همسرش اینطور مـی‌نویسد: مارگوی عزیز؛ کارنامـه جان را ضمـیمـه این نامـه مـی‌یـابید. از اول سال که تا اخر نتایج پیشرفت‌های پسرمان درون دروس رقت آور است. متاسفم کـه به شما اطلاع دهم کـه پسرم تمامـی نواقص پدر را بـه ارث ولی‌ از آن چند محسنات من محروم گردیده. شاید قصور از ما بوده کـه همـیشـه بـه او احساس والایی و هوشمندی دادیم درون حالیکه او فقط یک فرد احمق و بی‌ برنامـه‌ای بیش نمـی‌باشد. شخصیتی‌ کـه از او ملاحظه مـینمایم غیر قابل قبول است. سعی‌ کنید این کره اسب را تکانی بدهید شاید عقلش بـه سر جایش باز گردد. دوستدار شما، ت

پس از ترک ایتن جان بـه کنیـا رفت که تا سر املاک پدر و مادرش بـه کار مشغول شود. آنـها صاحب مزارعی درون منطقه هایلند بودند همانطوری کـه بلوک عمده‌ای درون مرکز لندن بـه نام خود دارند. خانواده سکات‌الیس یکصد هکتار زمـین بین خیـابان آکسفورد و جاده مریلبن، همـینطور حدود هشت هزار هکتار درون اییرشایر، جزیره‌ شنا، و همـین حدود درون نواحی مختلف آمریکای شمالی را درون تصاحب داشتند. ولی‌ از زیر آن کار هم، جان جوان درون رفت و به بهانـه اینکه مـیخواهد آلمانی بیـاموزد بـه آلمان نقل مکان کرد. درون سال ۱۹۳۱، درون سنّ هژده سالگی جان سکات الیس بـه مونیخ نقل مکان نمود و نزد خانواده پاپنـهایم پانسیون شد. هنوز یک هفته از اقامت جان نمـیگذارد کـه او تصمـیم بـه خرید اتومبیل مـی‌گیرد. جان فیـات قرمز رنگی را آزمایش مـی‌کند و چرخی دور محل مـیزند و آنرا خریداری مـی‌کند. او درون آن یکشنبه‌ از صاحبخانـه آقای پاپنـهایم، یک آقای موقر شصت ساله دعوت مـی‌کند کـه در فیـات نویش درون شـهر چرخی بزنند و او نیز قبول مـی‌کند. او از آقای پاپنـهایم مـیخواست کـه خیـابان‌های مونیخ را بـه او یـاد دهد و مـیانبر هایی را کـه مـیداند برایش بگوید. درون حین رانندگی‌ بـه خیـابان لوتپلد ستراوس رسیدند و از زیگستکر گذشتند. بـه نظرش فیـات خیلی‌ خوش فرمانی‌ آمد و جان جوان و همراهش از رانندگی‌ لذت مـی‌بردند. دیگر چه چیزی مـی‌توانست آن لحظات را خراب کند؟ زمانی‌ کـه جان با سرعت کم و ظاهراً با احتیـاط  قصد دارد بـه خیـابان لوودویک ستراوس بپیچد بـه ناگهان شخصی‌ را روبه رویش درون محل عابر پیـاده مـی‌بیند ولی‌ دیر شده بود. بلی جان دست و پا چلفتی با سپر جلوی فیـاتش مـیزند بـه آن عابر پیـاده کـه همراهش، یک زن زیبای جوان با وحشت آنرا نظاره مـی‌کند. آندو از اتومبیل پیـاده شده بـه سمت مرد افتاده مـیشتابند. آقای پاپنـهایم دست مجروح را مـیگیرد و به او کمک مـی‌کند کـه به روی پاهایش بایستد. بـه قول خودش: “مردی را دیدم با یک سبیل کوچک مربع. خوشبختانـه ضربه محکمـی نبود” جان ادامـه مـی‌دهد “هیچ پلیسی‌ نرسید،  مرد خود را تکانید و گرد و خاک را از البسه ا‌ش زدود و حتی با من و آقای  پاپنـهایم دست داد و به ما روز خوش گفت ” و آندو بـه راه پیمایی خود ادامـه مـی‌دهند و جان خوشحال از اینکه باز از خلافی دیگر بدون توبیخ و جریمـه فرار کرد

آن بگذشت که تا سه‌ سال بعد باز موفق بـه دیدار اتفاقی ازهمان مرد مـیشود و آن شب اول ماه عسل جان بود کـه ابتدا بـه تئاتر رفتند: ” تئاتر روکوکو کـه در جایگاه خصوصی بغلی من همان مرد را دیدم با سبیل کوچک مربع نشسته بود. بـه ناگهان بـه یـاد آن حادثه اتومبیل و برخورد با او افتادم. آیـا او همان شخصی‌ کـه من او را درون خیـابان انداختم نبود؟ چرا خودش بود. خود را بـه او نزدیکتر کرده بـه او سلام کردم، پاسخم را داد، از او پرسیدم آیـا مرا بـه خاطر مـیاورد؟ پاسخش منفی‌ بود. گفتم من همانی هستم کـه سه‌ سال پیش با اتومبیل خود بـه شما زدم و شما را بـه زمـین انداختم. او بلا فاصله بـه یـاد آورد و سری بـه علامت تأید تکان داد و لبخند زد” او ادامـه مـی‌دهد: “او همان آدولف هیتلر بود کـه آن موقع دیگر صدر اعظم آلمان شده بود. دیگر هیچوقت من هیتلر را ملاقات نکردم ولی‌ همـیشـه درون این اندیشـه هستم کـه اگر آنروز من کمـی‌ تند رفته بودم و در تصادف او را کشته بودم الان اوضاع جهان چه فرقی مـیکرد؟” این داستان را جان سکات الیس درون سالیـان بعد درون جمع دوستان گاه بـه گاهی‌ تعریف مـیکرد

____________________________________

جان سکات الیس

و گفتار او از آلمانی‌‌ها با رودیـارد کیپلینگ

کاخ چیرک، رهام، نورث ولز، تابستان ۱۹۲۳

John Scott – Ellis Talks of the Boche with Rudyard Kipling

در سال ۱۹۲۳ جان سکات الیس هنوز یک پسر بچه دٔه ساله بود منتهی او با برخی‌ از اشخاص مطرح زمان خود آشنا شده بود. از جمله او با جی‌ کی‌ چسترتن و برنارد شاو نـهار صرف نموده بود. جان درون یک قصر وسیع قرن سیزده زندگی‌ مـی‌کرد کـه از نیـاکانش بـه مـیراث رسیده. پدرش، بارون هوارد درون هنر نویسندگی مـهارت دارد و یک نمایشنامـه نویس هست آواز های اپرا تصنیف کرده شعر نیز مـیسراید. زمانی‌ او صاحب تئاتر معروف هی مارکت بود کـه نمایش‌های بزرگ هنریک ایبسن را بر پا مـیداشت. بارون وقتی‌ دریـافت تئاتر ا‌ش سود نمـیرساند دست بـه تهیـه برنامـه‌های کمدی بـه نام “بانتی ریسمان‌ها را درون دست دارد” مـیزند کـه سه‌ سال ادامـه داشت. هشتمـین بارون درون نمایش‌های اجرا شده درون کاخش نویسندگیش را مـیازماید و تمرین‌ها را سازمان مـیداد. آنجا بود کـه جان کودک با شخصیت‌های هنری و تأتری شـهیر آن زمان از نزدیک درون تماس روزانـه مـی‌بود. اشخاصی‌ از قبیل هیلری بلوک، اوگوستوس جان، جرج مور، یـا مبیردم. برخی‌ از آن‌ مشاهیر با جان کوچک دوستانـه تر رفتار مـید بـه خصوص بولاک. بولاک بـه او کلک‌های جالب با کاغذ مـیاموخت از جمله یک پرنده کـه با کشیدن دمش بالهایش باز مـیشوند. او حتی با نمایش دو مثلث راه ساده تری به منظور اثبات قضیـه فیثاقورث بـه جان کوچک نشان داد. همـینطور داستان نویس ایرلندی، جرج مور را بیـاد داشت کـه همـیشـه سر مسئله غیر قابل حلی‌ با پدرش درون مباحثه مـیبود

در تابستان ۱۹۲۳ رودیـارد کیپلینگ بـه چیرک مـیاید کـه تابستان را درون آن محل سبز و خرم بـه سر کند و مـیهمان بارون و خانواده ا‌ش باشد. نویسنده شـهیر و پسرک کوچک بـه اتفاق درون چمنزار و بیشـه زار کاخ قدم مـیزنند. شخصی‌ از قامت کوتاه رودیـار مـیگفت اگر درون باغ گمش کنی‌ مگر فقط ابروانش را ببینی‌. درون سنّ پنجاه و هفت کیپلینگ بـه بچه‌ها یـاد مـیداد کـه او را عمو رودی صدا کنند. کیپلینگ داستان‌هایش یـا خطاب بـه کودکان هست یـا درون باره کودک است. او ترجیح مـی‌دهد اوقاتش را با بچه‌ها بسر کند که تا بزرگ ها. بـه همـین علت بود کـه جان کودک با او راحت تر مـیبود و از همراهی او احساس خستگی‌ نمـیکرد. عمو رودی هم از بازی با جان خسته نمـی‌شد. او درون جان کوچک خصأصی یـافته بود کـه او را سخت مفتون آن کودک کرده بود. کیپلینگ مـیگفت وقتی‌ دیدم چگونـه جان کودک با مـهارت دسته ورق‌ها را بـه روی مـیز پرتاب مـی‌کند و از مـیان آنـها چهار که تا آس را بیرون مـی‌کشد شیفته قدرت نامرئی این کودک شدم. درون آن تابستان کیپلینگ و جان سکات- الیس کودک به منظور یکدیگر داستان‌ها گفتند و جان از او از آلمانی‌ها پرسید، کیپلینگ مـیگفت کـه از آنـها متنفر است، صحبت از هواپیما شد کـه به تازگی درون جهان دارد حضور مـی‌یـابد و صنعت ترابری را تحول مـی‌بخشد. جان از عمو رودی مـیپرسد کـه آیـا فکر مـی‌کند روزی بتواند سوار طیـاره شود؟ رودی نیز او را اطمـینان مـی‌دهد کـه روزی او نیز پرواز خواهد کرد

مترجم: جوزف رودیـارد کیپلینگ یک روزنامـه نویس، شاعر و نمایشنامـه نویس انگلیسی بود کـه در سی‌ دسامبر ۱۸۶۵ درون بمبئی هندوستان بـه دنیـا آمد. مادرش، آلیس، یکی‌ از “چهار برجسته” مـیبود کـه به قول لرد ری، نایب سلطنـه هند، “او و بی‌ حوصلگی را درون یک اتاق نمـیبینی” پدرش، لاکوود کیپلینگ نقاش و مجسمـه ساز بود کـه در کالج سرّ جیمسجی جیجبهی واقع درون بمبئی مثل مادرش تدریس هنر مـینمود. رودیـارد درون محل کالج جی‌ جی‌ بـه دنیـا مـی‌اید. و تبدیل بـه یکی‌ از مشـهور‌ترین نویسندگان انگلستان قرن نوزدهم و بیستم مـیگردد. هنری جیمز درون موردش مـیگوید “کیپلینگ با نبوغ کمـیابش بـه روی من تأثیر مستقیم مـیگذارد” و جرج اورول از وی بـه عنوان “پیـامبر امپریـالیزم انگلستان” نام مـیبرد. منتقد ادبی‌ آن زمان، داگلاس کر از رودیـارد مـیگوید “او قادر هست مباحث حساس و مناظرات حق بـه جانب را درون مـیان خوانندگان آثارش برانگیزد” وی درون ژانویـه ۱۹۳۶ درون هفتاد سالگی درون لندن درون مـی‌گذرد

کیپلینگ نویسنده داستانـهای کوتاه بود کـه کتاب جنگل او همانند کیم‌ از پر فروش‌ترین کتاب‌های زمان خود بودند. درون ویلا مورسک هنگامـی کـه با سامرست موام شام صرف مـینمود از نژاد سفید صحبت شد و “پوکا صاحب” کـه به اتفاق خندیده بودند. کیپلینگ ادامـه داد: موام واقعا یک پوکا صاحب بود. بعد از راه رفتنشان جان از کیپلین دعوت بـه عمل آورد کـه از اطاقش و کلکسیون آثار وی کـه در جلد‌های چرمـی قرمز رنگ جمع آوری نموده بود دیدن کند و آنرا برایش برسم یـادگاری امضا نماید. کیپلینگ با خوشحالی قبول مـی‌کند ولی‌ قبل از آنکه دست بـه قلم ببرد همسر همـیشـه هوشیـار او بـه سرعت وارد اتاق مـیشود و قلم را از او مـی‌گیرد. خانم کری کیپلینگ بسیـار رئیس مآبانـه با شوهرش رفتار مـیکرد و اجازه نمـیداد عکس‌ها و امضا‌هایش درون دست افراد باشد. او نیز مطیع همسر آمریکائی خود مـیبود و با او مجادله نمـیکرد. درون عوض کیپلینگ دست جان را گرفت و او را بـه بیرون از کاخ و به مـیان چوپانان برد و سگ‌های تربیت شده چوپانان را بـه جان کودک نشان داد. جان بـه یـاد مـیاورد کـه رودیـارد کیپلینگ با چوپانان خیلی‌ راحت بود و مدت‌ها گفتگو نمود

________________________________________

رودیـار کیپلینگ

قهرمانش، مارک تواین را ملاقات مـی‌کند

المـیرا، نیو یورک، ۱۸۸۹

Rudyard Kippling Hero-Worships Mark Twain

در ۱۸۸۹ رودیـارد کیلپلینگ یک جوان بیست و سه‌ ساله مـیبود ولی‌ خستگی‌ از سفر‌های طولانیش بـه خصوص سفر بیست روزه ا‌ش با کشتی‌ از ژاپن بـه سن فرانسیسکو او را بیشتر بـه یک مرد چهل ساله مبدل کرده بود. او مشتاق کشف دنیـای جدید است. درون محله چینی‌ ها یـا چاینا تاون شاهد یک دعوا و تیراندازی با تپانچه مـیشود، درون اورگان یک ماهی‌ سلمون بزرگ مـی‌گیرد، از کابوی‌ها درون مونتانا دیدن مـی‌کند و با آنان گپ مـیزند، درون شیکاگو مورد استقبال قرار مـی‌گیرد، و همسر آینده خود را درون بیور، پنسیلوانیـا ملاقات مـینماید

قبل از آنکه آمریکا را ترک کند بسیـار مایل بود نویسنده محبوب و مبعوودش، مارک تواین را نیز ملاقات کند و در صورت امکان مصاحبه‌ای با او ترتیب دهد. کیپلینگ شروع بـه پرس و جوو نمود و شـهر هایی را کـه نویسنده شـهیر شنیده بود اوقاتش را آنجا‌ها مـیگذارند سفر نمود. او بـه دنبال مارک تواین بـه بوفالو رفت، بـه تورنتو رفت و حتی بـه بوستون سر زد ولی‌ هرچه بیشتر گشت، از تواین کمتر اثر یـافت. که تا اینکه سراغش را درون المـیرا گرفت. درون المـیرا یک افسر پلیس بـه او گفت شخصی‌ را با شکل و شمایل مارک تواین سوار درشکه دیده کـه بطرف تپه شرق مـی‌رفته. آنجا سه‌ مـیل از المـیرا فاصله مـیدشت. درون ایست هیل، بـه او مـیگویند کـه تواین درون آن شـهر هست و اکنون منزل برادر همسرش درون مرکز شـهر دعوت درد. او سرآسیمـه بـه طرف داون تاون مـیتازد درون آن لحظه بود کـه به خاطرش مـی‌رسد شاید او برنامـه خودش را دارد و حوصله پذیرایی از یک دیوانـه از هند را نداشته باشد. ولی‌ دیگر او بـه مقصد رسیده بود و چاره‌ای نداشت جز ایجاد مزاحمت و ملاقات با مارک تواین. کیپلینگ درب منزل را مـیکوبد. مستخدم درون را بـه رویش باز مـی‌کند و او سراغ مارک تواین را مـی‌گیرد. او را بـه داخل و به اتاق پذیرایی هدایت مـی‌کند. آنجا بود کـه نویسنده معروف را، مارک تواین پنجاه و سه‌ ساله را، با همان موی‌های درون هم و سبیل قهوه‌ای رنگش کهکوچک و ظریف او را مـیپوشانید، غرق درون یک مبل بزرگ مـی‌بیند

سامول لنگهورن کلمنت کـه نام مستعار مارک تواین را بـه زیر نوشته‌هایش مـی‌گذارد و به همان نام درون دنیـا شناخته مـیشود، درون اواخر ۱۸۳۵ بـه دنیـا آمد و در بهار ۱۹۱۰ دار فانی را وداع گفت. او از مشـهور‌ترین نویسندگان امریکأیست کـه کتاب ماجرا‌های توم سایر او را درون ۱۸۷۵ بـه شـهرت رسانید. او طنز نویس، نمایشنامـه نویس، و بازرگان موفقی‌ بود کـه اگر بـه یک سری بد شانسی‌‌های مالی‌ و خانوادگی نمـیخورد مـی‌توانست دست بـه آثار جاودان دیگر نیز بزند. از عجایب دیگر درون زندگی‌ مارک تواین این هست که او هنگام ظهور شـهاب معروف هالی‌ بـه دنیـا مـی‌اید و پیشبینی‌ کرده بود کـه با بازگشت دوباره آن شـهاب، کـه هر هفتاد و پنج شش سال یکبار اتفاق مـیفتد از دنیـا خواهد رفت. او یک روز بعد از بازگشت شـهاب هالی‌ درون ۱۹۱۰ از دنیـا رفت. مارک تواین درون طی‌ زندگی‌ دست بـه کار‌های مختلف زد. او درون جوانی‌ ابتدا کارگر روی عرشـه کشتی‌ بخاری بـه روی رود مـی‌سی‌سی‌پی شد و کم کم بـه کاپیتانی رسید،  مدتی‌ را درون معدن طلا بـه کار سخت مشغول بود، مدتی‌ کارگر چاپخانـه و بالاخره نویسنده مقالات درون روزنامـه تأسیس شده برادرش اریون کلمنت  درون ویرجینیـا  شد کـه باعث تشویق و ادامـه این حرفه درون زندگی‌ پر ماجرایش شد. او با همـه نوع مردم درون دنیـا نشست و گفت و نوشید و خورد و خوابید. از مردمان قبیله‌ای درون آفریقا که تا پا‌‌های هندی که تا سلاطین شرق و پادشاهان اروپایی بـه همـه مـی‌توانست اخت بگیرد و احترام همـه را داشت

کیپلینگ مـیگوید:  بـه محض دیدار با مارک تواین بـه رسم ادب بـه خصوص ادب ما هندی ها، سلام و احوالپرسی کردم و او با گرمـی‌ مرا پذیرفت و با یکنواخت‌ترین تون صدائی کـه از یک آدم شنیده بودم خوشامد گفت. او دست مرا محکم فشرد و سیگار برگی تعارفم نمود، یکی‌ یک سیگار گیراندیم و شروع بـه صحبت کرد. من هنوز مبهوت و تحت تأثیر شوق دیدار نویسنده‌ای کـه از چهارده هزار مـیل آن‌طرف دنیـا مـیپرستیدم. آن دیدار بعد از دیدن همسر آینده‌ام نقطه عطفی درون سفرم بـه آمریکا بود کـه از گرفتن آن ماهی‌ دوازده پوندی درون اورگان بـه مراتب بیشتر برایم ارزش داشت. با مارک تواین از هر دری صحبت کردیم، از هندوستان و اجتماعات ادبی‌ و هنری آن دیـار که تا ترجمـه کتب او و دیگر نویسندگان اروپائی و آمریکائی، از قوانین حق نویسنده و پرداخت رویـالتی بـه نویسنده بعد از ترجمـه آن و بلی از موضوعی کـه همـیشـه مـیخواستم از او بپرسم.. از توم سایر این اینکه آیـا با قاضی تچر ازدواج مـی‌کند و آیـا باز هم ما از توم سایر خواهیم خواند؟ درون اینجا بود کـه مارک تواین از روی مبل برخواست و پیپش را از توتون پر کرد و در عرض اتاق درون دم پائی‌های راحتی‌ خود قدم زد و اینطور گفت: هنوز تصمـیم نگرفته ام. خیـال دارم از توم سایر باز بنویسم ولی‌ مردّدم چه سرنوشتی نصیبش کنم؟ شاید هم دو کتاب بنویسم، درون یکی‌ او را بـه درجات والای انسانی‌ برسانم و در دیگری او را بـه دار ب. وی ادامـه مـی‌دهد: “بعد بگذارم بـه عهده خوانندگان که تا هرچه مـیخواهند درون موردش حرف بزنند و مناظره‌ها کنند. همانطور کـه خواندی ‌ پلی گفت او مـیتواند رئیس جمـهور شود اگر دارش نزده باشند!” و بلند مـیخندد. کیپلینگ درون این هنگام بـه علامت اعتراض صدایش را بالا مـیبرد: ولی‌ توم سایر یک شخصیت واقعیست ! “اوه بلی او واقعیست” مارک جواب مـی‌دهد. او همان پسر هاییست کـه من درون طول عمرم دیده و شناخته ام. ولی‌ آن راه خوبی درون تمام سرنوشت توم سایر مـی‌باشد. چون وقتی‌ واقع بینانـه بـه سرنوشت یک مرد جوان مـی‌اندیشیم، متوجه مـی‌شویم کـه هیچ کدام از آن همـه آداب، دین، و فرهنگ درون تصمـیم یک مرد جوان تاثیری ندارد. هیچ‌کدام از آنـها هنگام پیشامد محیط دور و برت بـه کار نمـیایند

مارک تواین ادامـه مـی‌دهد: مـیتوانم با محیط توم سایر کمـی‌ بازی کنم، شرائط را اینطرف آن‌طرف کنم و از او یک جانی یـا یک فرشته بسازم. چطور هست یک دستکاری درون محیطش به منظور چهار سال بعد و یک دست کاری به منظور بیست سال بعدش کنم و ببینم چه موجودی از آب درون مـی‌اید. کیپلینگ درون این هنگام با اعتراض مـی‌گوید دو بار دستکاری درون سرنوشت یک پسر بچه؟ نـه‌ ظلم است. موضوع درون اینجاست کـه او دیگر متعلق بـه شما نیست. توم سایر بـه همـه ما تعلق دارد، شما نمـیتوانید هرچه مـیخواهید بـه سرش بیـاورید. درون این هنگام مارک تواین قاه قاه مـی‌خندد و مـیگوید چرا کـه نـه‌؟ آیـا این همان چیزی نیست کـه شما بـه آن قسمت مـیگوید؟کیپلینگ با اعتماد پاسخ مـی‌دهد: چرا ولی‌ دو که تا قسمت نداریم قسمت یکیست

صحبت نویسندگی درون باره خود پیش مـی‌اید. تواین مخالف نوشتن شرح حال و خاطرات خودش هست چون فکر مـی‌کند آدمـی‌ همـیشـه بـه سمت خود متمایل هست و و مـی‌ترسد نوشته‌هایش درون باره خودش بـه راحتی‌ درون تله غلو و خود نمایی بیش از آنچه کـه در چنته دارد بیفتد. او مـی‌گوید کم هستند افرادی کـه به خاطر تحسین دیگران و تحت تأثیر قرار دیگران از خود قلمفرسأی نکنند. مـیتوانی‌ براحتی تبدیل بـه یک دروغ گو شوی بدون آنکه خود متوجه شوی. “فکر نمـی‌کنم من از آن افراد نادر باشم.” او متواضعانـه اقرار دارد

تواین درون باره کتاب هایی کـه مایل بـه مطالعه آنـهاست مـیگوید. “من از داستان‌های خیـالی بـه هیچ وجه لذت نمـی‌برم و ترجیح مـی‌دهم از روادید اتفاق افتاده و واقعی‌ بخوانم که تا تخیلی‌.” بـه ناگهان مقاله‌ای را از روی مـیز بغل دستی‌ بر مـیدارد و آنرا بـه کیپلینگ فرو مـی‌کند کـه بگیرد. مـیبینی‌ چیست؟ درون باره ریـاضی‌. با اینکه سواد ریـاضی‌ من از ۱۲ درون ۱۲ بیشتر نیست ولی‌ از خواندن آن‌ لذت مـیبرم. مـیدانم یک دیگری آنرا مـیداند و به گونـه‌ای پنداری خیـالم از آینده بشریت راحت تر مـیشود. نـه اینکه خیلی‌ هم نگران باشم. و مـی‌خندد.” بعد از دو ساعت مصاحبه آندو بـه پایـان مـیکرسد، کیپلینگ از اینکه سر زده بـه دیدار او آمده باز هم عذر مـیخواهد ولی‌ مارک تواین آن دو ساعت را کـه با او بوده ارزشمند و اوقات خوشی توصیف مـینماید. او منزل برادر همسر مارک تواین را ترک مـی‌کند

هفده سال بعد از آن ملاقات، رودیـارد کیپلینگ نویسنده شـهیری شده. آن دیدار با مارک تواین برایش خاطره‌ای دور شده. تواین دوستیش را با او حفظ مـی‌کند و حتی بـه هندوستان سفر مـی‌کند. درون هفتاد سالگی، کـه از قرار درون معاملات بور سهام بـه ضرر هنگفتی دچار مـیشود، مارک تواین دست بـه نگاشتن کتابی از سفرش بـه دور دنیـا مـیزند. او با کیپلینگ درون نوشته‌هایش شرکت مـی‌کند. خودش مـی‌گوید: “من آثار کیپلینگ را هر بار کـه مـیخوانم با رنگ تازه‌ای مـیبینم. از خواندن مکرر نوشته‌های رودی من هیچوقت خسته نمـیشوم.” تواین اقرار مـی‌کند کـه بقدری شیفته کار‌های کیپلینگ شده کـه گاه بـه نبوغ وی غبطه مـیخورد. پنداری ٔبت ٔبت پرست شد

و کیپلینگ هنوز آن اولین برخورد مـیانشان را بـه وضوح بـه یـاد مـیاورد: “وقتی‌ خدمتکار بـه مارک تواین گفت یک غریبه آمده بـه دیدار شما، تواین جواب داده بود خوش آمد از او بخواهید کـه به داخل بیـاید.  او اضافه مـی‌کند کـه “در آن دیدار من مـی‌دانستم کـه تواین پر دانش‌ترین شخصی‌ست کـه من ملاقات کرده بودم و او درون عین حال مـی‌دانست کـه من کم سواد‌ترین فردی مـی‌بودم کـه به ملاقاتش رفته.” این هم شکسته نفسی‌ بـه سبک عمو رودی

________________________________________

مارک تواین

از هلن کلر خداحافظی مـی‌کند

استرمفیلد، کانکتیکت  فوریـه ۱۹۰۹

Mark Twain Bids Farewell to Hellen Keller

در حالیکه درشگه هلن کلر از مـیان دو ستون بزرگ گرانیتی منزل مارک تواین عبور مـیکرد، نویسنده مشـهور خود را آماده مـیساخت به منظور دریـافت و خوشامد گویی زن روشنفکری کـه از سه‌ حس اصلی‌ پنجگانـه محروم مـیبود. همراه هلن کلر زنی‌ بود کـه نقش چشم و گوش وی را ایفا مـینمود و با لمس‌های مختلف دست‌هایشان بـه هلن حالی‌ مـیکرد کـه در محیطش چه مـیگذرد

او بـه هلن حالی‌ مـی‌کند کـه مارک تواین بـه سمت آنـها نزدیک مـیشود و سر که تا سر سپید است. موهای سفید، درون زیر آفتاب تنبل زمستان و تن پوش سفید درون فضایی پوشیده از برف سفید. تواین هلن را پانزده سال مـیشد کـه ندیده بود. آن موقع او پنجاه و هشت سال و هلن فقط چهارده سال مـیداشت. کلر کـه از هژده ماهگی بـه مرض مننژیت حس بینایی، گویـای، و شنوائی خود را از دست مـی‌دهد با سعی‌ و پشتکاری بی‌ نظیر تصمـیم بـه دانستن از آنچه درون پیرامونش اتفاق مـی‌افتد مـی‌گیرد و با گذاردن انگشتانش بـه رویو دهان و گلوی متکلم مـی‌توانست بـه معنی منظورشان پی‌ ببرد. یـا اگر دوستش انی‌ درون کنارش بود بگذارد او درون کف دستش تند تند کلمات را هجی کند

هلن کلر کـه از ایـام کودکی بـه عنوان یک نابغه عهد خود مورد تفقد و تحسین بسیـاری از بزرگان قرارد داشته با افرادی مانند آلبرت اینشتن کـه خود را از دوستاران وی مـی‌دانست که تا الکساندر گراهم بل کـه ادعا داشت درون این کودک بیشتر از راز خلقت و معنویت دیده که تا در کلیسا و نزد موعظه گران، که تا وینستون چرچیل کـه کلر را عالی‌ترین شخصیتی‌ کـه تا کنون شناخته که تا اچ‌ جی‌ ولز کـه هلن را تحسین انگیز‌ترین فرد درون آمریکا مـی‌دانست، یک نلسون ماندلای عهد خود مـیبود کـه تا دست او را درون دست نگیری از عظمت روح سرکشش با خبر نمـی‌شوی

هلن مـیگفت “مارک تواین هیچوقت من را مثل یک بچه گول نزد و بی‌ مورد مرا مورد تشویق قرار نمـیداد. او بـه خوبی مـی‌دانست کـه ما با چشم‌ها و گوش‌هایمان تفکر نمـی‌کنیم. او با من مثل یک انسان مطلع رفتار مـی‌کند و به این دلیل هست که من عاشق مارک تواین هستم….” درون مقابل تواین نیز از هلن کلر مـیگفت: ” او یک شخصیت نادر درون تاریخ بشریت است. مثل سزار، اسکندر، ناپلئون، هومر، شکسپیر و دیگر شـهیران تاریخ. حتی هزار سال هم کـه بگذرد هلن کلر بـه همان اندازه معروف خواهد بود کـه اکنون هست .”  مدتی‌ بعد از آن ملاقات مارک تواین دست بـه ایجاد یک حلقه کمک مالی‌ زد کـه فقط به منظور تحصیلات عالیـه هلن بـه مصرف برسد و هزینـه شـهریـه کالج ردکلیف را به منظور او تامـین نمود. هلن درون ۲۲ سالگی بـه نوشتن شرح حال خود پرداخت و کتابش از پر فروش‌ترین کتب عهد خود شد کـه او را بـه شـهرتی کما بیش از شـهرت مارک تواین رسانید

ولی‌ هلن درون آن دیدارش از تواین از سلسله تحولاتی کـه در زندگی‌ آن نویسنده شـهیر رخ داده بود خبر نداشت. او و همراهش انی‌ نمـیدانستند کـه مارک تواین نـه‌ تنـها نویسنده ماهریست بلکه اکتور ماهرتری نیز مـیتواند باشد. چه خوب رل آن مارک تواین قبلی‌ را بازی مـینمود و رفتار همـیشگی‌ خود را بـه نمایش مـی‌گذاشت. درست مثل یک پوکر باز ماهر، بلوف زن خوبی بود. درون آن فاصله سالهای اولین دیدار و آخرین دیدار آنـها، درون همان پانزده سال، ضربه‌های عمده‌ای بـه تواین خورد کـه هررا طاقت تحمل آنـها را نمـیباشد. یکی‌ از ‌هایش از مننژیت درگذشت. او بعد از دریـافت تلگرام کوتاه … سوزی امروز با آرامش رفت… مـی‌نویسد: “این یکی‌ از نیرو‌های مرموز و ناشناخته آدمـیست کـه یک چنین صاعقه  غیر قابل انتظاری را تحمل مـی‌کند .” و هنگامـی کـه دیگرش درون وان دچار قفل اعضا مـیگردد و غرق مـیشود و همسرش بر اثر بیماری قلبی از این دنیـا رخت بر مـی‌بندد مارک تواین بـه ناگهان خود را تنـها مـی‌یـابد. بعد از آن‌ مارک تواین زندگی‌ کولی وار را بر مـیگزیند و در شـهر‌های آمریکا و دنیـا خود را آواره مـیسازد

بگذریم. هلن کلر ولی‌ احساس کرده بود کـه این رفتار و کردار مارک تواین طبیعی نیست. او گول ظاهر سازی آن نمایش نامـه نویس را نخورد. مـیگفت هنگامـی کـه به لبانش دست مـیزدم متوجه شدم خنده ا‌ش صمـیمانـه نیست. او درون درون نمـیخندید. هلن کنجکاو بالاخره با زیرکی مخصوص خود فهمـید کـه چه‌ها بـه سر آن مرد بخت برگشته آمده و بسیـار برایش مغموم گردید. ولی‌ مارک تواین زود متوجه جو دیدار گشته بـه هلن و همراهش خانم انی‌ پیشنـهاد مـی‌کند کـه یک تور کوچک از منزلش بـه آنـها بدهد و آندو با خوشحالی قبول مـیکنند. او طبقه اول را بـه آنان نشان مـی‌دهد و آنان را بـه اتاق مورد علاقه ا‌ش، اتاق بلیـارد، هدایت مـی‌کند. آنجا بـه هلن و انی‌ پیشنـهاد یک دست بلیـارد مـی‌کند. وقتی‌ انی‌ آنـها را به منظور هلن کف دستش هجی مـی‌کند هلن بـه خنده مـی‌اید و جواب مـی‌دهد: ولی‌ آقای کلمنت من یک نابینا هستم بلیـارد دید دقیق لازم دارد. و مارک تواین بـه شوخی‌ پاسخ مـی‌دهد کـه نـه‌ من بازی بد تر از یک فرد نابینا را اینجا مشاهده کرده ام. دوستانم پین، دوون و راجرز از یک فرد نابینا هم بد ترند. و قاه قاه مـی‌خندد. او بـه هلن کنجکاو چوب بلیـارد را مـی‌دهد و توپ‌ها را برایش شرح مـی‌دهد و هلن با دست آنـها را لمس مـی‌کند و دو سه‌ ضربه بـه آنان مـیزند ولی‌ انی‌ جبران آنرا مـی‌کند و دو نفری از بعد مارک تواین بر مـیایند کـه خالی‌ از تفریح نبود. او سپس مـیهمانانش را بـه طبقه بالا مـیبرد

  از طبقه بالا پنجره‌های بزرگ منظره جلویشان را به منظور هلن شرح مـیداد و انی‌ تند تند آنـها را کفّ دست هلن مـی‌نوشت. از تپه‌های پوشیده از برف و از درختان سر بـه فلک کشیده کاج و سرو و از فضای صلح آمـیز و ساکت و از بوی خوب کاج، از چوب‌های تبر خورده انباشته زیر ایوان کـه کم کم بـه داخل مـیامدند و در بخاری دیواری بزرگی کـه مـیتوانستی یک را درون آن کباب کنی‌ بـه مصرف مـی‌رسیدند، همـه و همـه را برایش کفّ دستش گذاشت. درون بالای طاقچه بخاری چند مجسمـه کوچک و یک یـادشت گذارده کـه رویش بـه دزدان آینده کـه وارد خانـه ا‌ش مـیشوند محل اجناس قیمتی را نوشته چون تعریف مـیکرد کـه اخیرا منزلش مورد سرقت قرار گرفته بود و دزد‌ها تمام خانـه را بـه هم زده بودند کـه اجناس با ارزش را بیـابند و آن اسباب زحمت شده بود. او سعی‌ بر آن داشت کـه همـیشـه گفتارش را با طنزی تمام کند و منتظر بود کـه خنده‌ای از طرف مقابلش دریـافت کند و هلن کلر نیز او را مأیوس نمـیگذاشت و هر بار با عالعمل مناسب و خنده‌ها گفتارش را دریـافت مـیکرد. هلن خدا را شکر مـیکرد کـه از حس بویـایی قوی برخوردار هست و از بوی آن فضای ییلاقی درون آن درختزار انبوه لذت مـی‌برد

او بـه آن دو خانم اتاق‌هایشان را نشان مـی‌دهد کـه آنجا استراحت کنند و برای شام حاضر شوند. سر مـیز شام او از موضوع‌های مختلف حکایت مـیکرد و آندو را مشغول نگاه مـیداشت و برای این کارش توضیح مـیداد که: ” اغلب سر مـیز شام مـیهمانان درون عذابند کـه از چه چیزی سخن بگویند و من این وظیفه را از دوش آنـها بر مـیدارم و رشته کلام را بدست مـیگیرم” و به دنبال آن طبق معمول قاه قاه مـی‌خندد. هلن باز مـیداند کـه آن خنده از آن خنده‌هایش نیست. بـه نظر مـیامد کـه تواین از همـه چیز و همـه جأ با خبر است. او آمریکا را وجب بـه وجب دیده و در روی رودخانـه مـی‌سی‌سی‌پی چه خاطرات و چه تعریف هایی کـه ندارد. سخنان مارک تواین سر مـیز مـی‌توانست که تا صبح ادامـه یـابد. شام تمام مـیشود و او همچنان مشغول صحبت است. حتی هنگامـی کـه کنار بخاری دیواری شعله ور نشستند و کیک با چای صرف نمودند. شب بـه آخر رسید و تواین خانم‌های جوان را بـه اتاقشان مشایعت کرده مطمئن مـیشود کـه کم وری ندارند. هلن و انی‌ نیز شب خوبی را به منظور مارک تواین آرزو نمودند. هلن بـه انی‌ مـیگفت او درون آن خانـه بزرگ چه تنـهاست

فردای آن شب هلن کلر و دستیـارش بعد از صرف صبحانـه با مارک تواین قصد بازگشت بـه منزل مـیکنند و از نویسنده شـهیر خداحافظی مـیکنند. هلن مـیداند کـه از مرد غمگین و تنـهایی خداحافظی مـی‌کند. مارک تواین نیز پنداری افکار هلن را درون آن لحظات خوانده بود بـه هلن و دستیـارش مـیگوید باز هم پیشش بیـایند. مـیگفت کـه با اینکه دوستانش او را تنـها نمـیگذارند ولی‌ شب هنگام، کنار آتش بخاری، بعد از رفتن دوستان، درون افکار مبهم همـیشگی‌ خود فرو مـیرود و به سوزی و لیوی مـی‌اندیشد. هلن درون دل مـیداند کـه این آخرین دیدار وی با مارک تواین خواهد بود. حدس او نیز درست بود زیرا مارک تواین سال بعدش دار فانی را وداع مـی‌کند و به همسر و انش درون دنیـای آخرت مـی‌پیوندد

سالها بعد هلن کلر بـه آن محل مـیرود. بـه او گفته مـیشود کـه آن خانـه درون آتش سوخته و جز تلی از خاکستر آثاری آن آن منزل بزرگ و زیبای مارک تواین دیگر نیست. فقط یک دودکش آجری دود گرفته سر جایش است. هلن بسیـار مغموم مـیگردد و از انی‌ مـیخواهد با هم درون محوطه حیـاط منزل قدمـی‌ بزنند. آنجا همراه هلن بـه او مـیفهماند کـه یک بوته یـاس از زیر خاکستر‌ها سر بیرون آورده و گل داده. هلن با خوشحالی آن گل را درون دست مـی‌گیرد و مـیبوید. هلن مـیگفت آن بوته یـاس بـه من مـیگفت عزادار نباش. زندگی‌ همچنان پیش مـیرود. امـید را از دست نده. آنگاه از دوستش مـیخواهد بـه او کمک کند گل یـاس را بـه خانـه خود ببرد. او درون یک گوشـه آفتابگیر حیـاط آنرا مـیکارد. هلن با آن گل یـاس مأنوس شد و به یـاد مارک تواین، نویسنده محبوبش آنرا مـیبویید

_____________________________________

هلن کلر

و مارتا گراهام

خیـابان پنجم، شماره ۶۶، نیویورک، دسامبر ۱۹۵۲

Helen Keller and … Martha Graham

قبل از آموختن هر کلمـه‌ای بـه هلن کلر، انی‌ سولیوان عادت داشت بگوید “و” مانند و پنجره را باز کن، و در را ببند. هرچه مـیگفت با آن کلمـه شروع مـیشد. اولین کلمـه‌ای کـه هلن کلر آموخت آب بود. یک روز انی‌ دست هلن را زیر تلمبه چاه گرفت و آب سرد را بـه روی یک دستش ریخت درون حالیکه درون دست دیگرش حروف آب را هجی مـیکرد. او دوباره همان کار را کرد و کمـی‌ تند تر آنرا کف دست هلن مـی‌نوشت و چندین با آنرا تکرار نمود کـه هلن بسیـار بـه هیجان آمده بود از اینکه این ارتباط جدید را درون زندگی‌ ساکت و تاریکش درون یـافته. او از انی‌ بسیـار ممنون بود

هلن بـه یـاد مـیاورد: تمام حواسم متوجه حرکات انگشت انی‌ بر کف دستم بود درون حالیکه جریـان خنک و مطبوع آب کف دست دیگرم مرا بـه ارتباط آن حروف با آب وا داشت و پس از آن کم کم با آشنائی با کلمات حاوی آن حروف بـه معنی آنان پی‌ بردم. چه احساس وصف ناپذیری بـه من دست داد. تازه دانستم هرچیزی اسمـی دارد. عجب چه غافل بودم من. و هر اسمـی را مـیتوان نوشت. من از زندان جسم تاریکم بیرون مـیامدم و از آن آزادی بسیـار بـه وجد آمده بودم. آنروز وقتی‌ بـه داخل خانـه آمدیم من با اشتیـاق زیـاده از حدی دست بـه اطراف مـی‌بردم و اشیأ مختلف را مـی‌گرفتم و از انی‌ مـیخواستم برایم کف دستانم نام آن شیی‌ٔ را هجی کند

اکنون درون سنّ هفتاد و دو سالگی، هلن کلر هنوز آرزو مـیکرد مانند زنان دیگر مـیبود.‌ای کاش مـی‌توانست ببیند و بشنود. او کـه به درجات والای علمـی‌ و ادبی‌ رسیده و گاه نامـه ا‌ش را نوشته و کتاب‌های دیگر، هنوز ترجیح مـیداد یک زن معمولی باشد و از دیدن دنیـای اطرافش لذت ببرد. دلش مـیخواست نده خوبی شود. مـیگفت حاضرم تمامـی آن شـهرت و افتخاراتی کـه نصیبم شده را با یک زیبا عوض کنم

سمبلل آزادی هأییست کـه هلن با آنـها نا آشناست. ” روز هایی هستند کـه غمگین مـیشوم و در خود فرو مـیروم. روز هایی هستند کـه مـیدانم مردم درون جشن و سرور و پایکوبی هستند و ان زیبا دست درون دست مردان خوش قامت با آهنگ زیبا و با نشاطی مـیند و من از آن لحظات خوش محروم هستم ولی‌ زود خود را از آن حالات افسرده بیرون مـیاورم و با خواندن یک بخش از کتابی خود را مشغول مـی‌سازم” هلن اضافه مـی‌کند: “راه ترقی‌ به منظور هری‌ متفاوت است. هیچ شاهراهی بـه قله ترقی‌ وجود ندارد. شما مـیبایستی راه خود را بیـابی‌ همانطور کـه من راه خود را زیگ زاگ وار مـییـابم. هر تلاشی درون نوع خود یک پیروزیست”. ” من نباید وقتم را بـه روی افسوس‌های بی‌ سرانجام و بی‌ تأثیر درون وضعیت حالم تلف سازم. من کار‌های مـهمتری دارم کـه هنوز تمامشان نکرده ام غیر از آن، دوستان قدیمـی‌ من نمـیگذارند به منظور یک لحظه احساس تنـهایی و افسردگی نمایم”. هلن اینطور خود را از غم کاستی بیرون مـیاورد. هلن از افسوس بـه حال خود متنفر بود و همواره از اینکه زنده از آن مرض مـهلک جان سالم بدر شکرگذار مـیبود

یک نفر از آن دوستانی کـه حلقه دوستان هلن را تشکیل مـیداد درون جوانی‌ نده حرفه‌ای مـی‌بود و برایش تعریف‌ها کرده بود. او روزی بـه هلن کلر پیشنـهاد مـی‌کند بـه اتفاق بـه دیدار دوستش مارتا گراهام بروند. مارتا گراهام از مربیـان و بانیـان مدرن درون تئاتر‌های برادوی مـیبود و بسوی آینده‌ای درخشان گام بر مـیداشت. گراهام بـه محض دیدار هلن کلر دانست کـه آن زن درون زندگی‌ او راه یـافته و در قلبش جای دارد. بـه قول خودش: هلن کلر را پر از شوق زندگی‌ یـافتم. از آن بعد به بعد و هر چند گاهی‌ هلن بـه استودیوی مارتا گراهام مـیرفت. مارتا درون تعجب و با ستایش مـیگفت کـه هلن نـه مـیشنود و نـه‌ مـی‌بیند ولی‌ ضربه‌ها و ارتعاشات روی صحنـه را با تمام وجود احساس مـیکند و لذت مـی‌برد

هلن از حس گویـایی بی‌ بهره نبود ولی‌ چون نمـیتوانست بشنود نمـی‌دانست کلمات چگونـه تلفظ مـیشوند. با همـه این احوال و با کمک بی‌ دریغ معلمش انی‌ سولیوان که تا حدی تلفظ حروف را آموخته بود. آنـهائی کـه با هلن اوقات زیـاد صرف کرده بودند مـیتوانستند حدس بزنند چه مـیگوید ولی‌ شخص تازه نمـی‌توانست آنـها را تشخیص دهد. اینطور بود کـه پس از دیدار‌های مکرر هلن از استدیوی مارتا گراهام و معاشرت‌های  مارتا با آن زن مشـهور توانسته بود الفاظی را کـه بر زبان هلن مـیامد تشخیص دهد. از جمله روزی هلن درون استدیوی او حضور مـیداشت کـه ناگهان از مارتا پرسید چهی‌ پرید؟ مارتا متوجه شد کـه نده مبتدی کـه پسرکی جوان مـیبود بـه نام مرس کانینگهام، مشغول تمرین است. وی دست هلن را گرفت و به سوی نده برد و از او خواست کـه بگذارد هلن کلر بدنش را لمس کند چون آن تنـها راهیست کـه مـیتواند ش را احساس کند. مارتا دست‌های هلن را بـه دو طرف کمر مرس قرار مـی‌دهد و از مرس مـیخواهد کـه بپرد. او نیز خواسته مربیش را اجرا مـی‌کند و هلن کلر با دستهایش او را همراهی مـی‌کند. دستهایش بالا رفتند و زود پایین آمدند همانطور کـه مرس عمل نمود. آنجا بود کـه هلن دانست آن پرش چگونـه صورت گرفت. مارتا از او مـیخواهد کـه به پرش ادامـه دهد و هربار هلن با انگشتانش متوجه بالا پایین پ‌های آن شاگرد مـیشد. بعد‌ها مرس کانینگهام کـه نده معروفی شد بـه یـاد مـیاورد: هیچوقت آن دست‌های نرم و جستجوگر هلن کلر را بـه روی بدنم فراموش نمـیکنم… مانند بال پرنده نرم بودند

بلی آنطور بود کـه هلن کلر با آشنا شد. مارتا و هلن درون یک فیلم مستند درون ۱۹۵۳ شرکت د بـه نام تسخیر ناپذیران، کـه بخش عمده‌ای از آن درون استودیوی مارتا گرفته شده بود و ندگانش کـه با مربیشان بـه دور هلن کلر حلقه وار مـی‌یدند و صحنـه را با و پایکوبی خود بـه لرزه دراوردند طوری کـه لذت وافر هلن را کـه از صورت با هیجانش پیدا بود دوربین گرفته و همانطور کـه حلقه ندگان بـه مرکز دایره، جائی کـه هلن ایستاده، مـیرسند، روی صورت راضی‌ و حظّ هلن زوم مـی‌کند. مارتا و هلن هریکدر مورد انتقال احساس بـه هلن کلر سخن مـیگویند و آن فیلم درون تلویزیون‌های آمریکا و اروپا از پر بیننده‌ترین فیلم‌های مستند گردید

https://www.youtube.com/watch?v=ZqJL5uSZznU

حدود نیم قرن بعد از آن روزهای خوب، کـه بیست سال از مرگ کلر مـی‌گذرد اکنون مارتا گراهام ۹۶ سال سنّ دارد و دارد خاطراتش را به منظور ‌ دیکته مـی‌کند. او بعد از یک عمر ندگی و تعلیم آن بـه نسل‌های جوان تر از پای افتاده بـه رماتیست و درد مفاصل دچار گردیده بود و نوشتن برایش غیر ممکن شده بود. مارتا از هلن کلر درون کتابش بـه تفصیل یـاد مـی‌کند و از وی بـه عنوان بهترین دوستش نام مـیبرد کـه به والا‌ترین مرحله مقام انسانی دست یـافته

____________________________________

مارتا گراهام

  مادونارا مـیخکوب مـی‌کند

خیـابان ۶۳ شرقی‌ شماره ۳۱۶، نیویرک، پاییز ۱۹۷۷

Martha Graham Silences Madona

سال ۱۹۷۷، مارتا گراهام دیگر به منظور خودش شـهرت و مکانی بالا درون دنیـای تثبیت نموده بود. او به منظور هشت رئیس جمـهور درون کاخ سفید یده بود. او با ابداعات نو و گاهی‌ غیر معمول خود مدرن را بـه مرحله‌ای جدید آورد. مارتا حتی مـیان دو ابر قدرت، درون جنگ سرد علت و مـهره شطرنج شده بود. نمایش ی بی‌ پروا و عریـان او بـه نام فدرا، تحسین بسیـاری را بر انگیخته و درون عین حال حمله بسیـاری دیگر را درون آمریکا و در شوروی باعث شده بود و موضوع داغ روز بود بـه خصوص هنگامـی کـه آنرا درون مسکو بـه نمایش گذارد. هرچه بود شعار مارتا این بود کـه مردان حتما از از ته دلشان و زنان از ته …‌ شان بند. روس‌های کمونیست مارتا گراهام را عامل و معرف فساد مـیان نسل جوان خواندند درون آمریکا نیزدر مجلس نمایندگان محکوم گردید و موعظه گران افراطی مسیحی‌ بـه او تاختند. مارتا گراهام بهانـه خوبی بود به منظور هر دو قطب قدرت کـه او را مردود اعلام دارند و لااقل درون این یک مورد با یکدیگر هم عقیده باشند

یکی‌ از دستیـاران مارتا بعد‌ها تعریف مـیکرد کـه مارتا بـه شاگردانش مـیگت کـه با عشق و ی بند .. یک عشقبازی همانقدر تعیین کننده هست که یک قتل. درون سنّ هشتاد و چهار سالگی مارتا گراهام همچنان بـه تربیت ندگان جوان مشغول مـیبود و دسیپلین دقیق او همراه فریـاد‌هایش حتی سر افتادن یک کلاه تن شاگردانش را بـه لرزه مـیاورد. او کاری کرده بود کـه شاگردانش چه با حضور و چه بدون حضورش سعی‌ تمام بکار برند و بهترین بازده را از خود بـه نمایش گذارند. حتی درون غیـابش شاگردانش او را درون استودیو مـی‌‌انگاشتند. پنداری روح مارتا آنجا حضور مـیداشت. ترس از مارتا گراهام چیز تازه‌ای نبود. مـی‌گفتند یک شب از فرط عصبانیت درون یک رستوران رومـیزی را قبل از خروجش با خود کشیده هرچه روی مـیز بود را بـه زمـین ریخته و شکسته

آنروز یک نوزده ساله از مـیشیگان بـه سمت نیویورک پرواز داشت. او اولین پرواز زندگیش را تجربه مـیکرد و فقط سی‌ و پنج دلار درون کیفش داشت. یک ساک ورزشی پر از شلوارک تنگ و بالا پوش رقص را نیز با خود یدک مـی‌کشید. متولد بی سیتی، مـیشیگان، نام آن جوان مادونا لوئیز چیکونـه مـیبود کـه فقط و فقط به منظور یک هدف بـه نیو یورک آمده بود… کـه یک نده تراز اول شود. او صدای خوشی نیز داشت و مایل بود و آواز را پیگیری نماید و مطمن بود کـه روزی یک هنرمند موفق بـه روی صحنـه خواهد شد. وقتی‌ بـه راننده تاکسی مـیگوید او را بـه مرکز همـه چیز ببرد راننده او را درون مـیدان تایم پیـاده مـیکند

مادونا درون آزمایش ورودی به منظور یک کمپانی رد شد. بـه او گفتند با اینکه علاقه ا‌ش را تحسین مـیکنند ولی‌ او از تکنیک‌های نا آگاه است. آنان بـه مادونا توصیـه د کـه در کلاس مارتا گراهام نام نویسی نماید. بیست و چهار ساعت بعد او درون کلاس مقدماتی مارتا گراهام نام نویسی کرده بود و برای امرار معاش و پرداخت شـهریـه درون یک رستوران شروع بـه کار کرد. “کلی‌ عرق ریختم درون آن استودیو” مادونا بـه یـاد مـیاورد. مادونا فقط مـیخواست کـه یک هنرمند معروف شود و هرچه توان داشت درون آموختن درون استودیوی مارتا گراهام دریغ نمـیکرد. بـه اصطلاح او پیـه تمامـی آن فریـاد‌ها و کار‌های سخت را بـه تن مالیده بود. “آنجا جای افراد تنبل نبود. مربی‌ ها، طبق دستور مارتا  حسابی‌ پوستت را مـیکندند اگر اشتباه مـیکردی” مادونا بـه خاطر مـیاورد “گاهی‌ زیر آنـهمـه تمرین کـه مشقت آن دو برابر مـیشد وقتی‌ کـه نمـی‌دانستی آیـا بـه نتیجه مطلوب خواهد رسید یـا نـه‌، یکمرتبه بـه سرم مـیزد کـه به یک صومعه پناهنده شوم و بقیـه عمر را درون خدمت کلیسا بـه سر کنم. مادونا. اسمش هم با مسما بود نـه‌؟ ولی‌ نـه‌. گفتم که تا اینجاشو اومدم، باقیشم مـیرم. آخرش هم تقریبا همونجوری شد کـه مـیخواستم… گله‌ای ندارم” مادونا اضافه مـی‌کند

موضوع مارتا گراهام همـیشـه درون مجالس موضوعی بود کـه مـیشد ساعتها از آن حرف زد وی‌ نیز از شنیدن آن خسته نمـی‌شد. همـیشـه یک خبر تازه، یک کار و نمایش تازه یـا یک بلبشوی سیـاسی تازه درون مـیان بود. “این بود کـه من مـیخواستم این ابر زن، این مادر کبیر را بشناسم ولی‌ او بقدری سرش شلوغ بود کـه به ما شاگردان نمـی‌رسید، شاید هم از اینکه دیگه بـه بحران بعد مـیان زندگی‌ رسیده از ظاهر شدن درون مجامع خودداری مـی‌کند و از خود خجول بود، شاید هم سرگرم نوشتن کار تازه‌ای مـیبود. هرچه بود او شخص نایـابی بود کـه من دلم مـیخواست یک روز سر راه منزلش کمـین کنم و او را درون خیـابان ببینم و برم تو شکمش .” از آنجا کـه مادونا تصمـیم بـه ملاقات مارتا گراهام مـی‌گیرد و مثل همـیشـه درون تصمـیمش پافشاری مـیکند. بعضی‌ وقت‌ها درون کریدور‌ها بالا پایین مـیرفت و فکر یک بهانـه بود کـه سر زده داخل دفتر شود بلکه شانس بیـاورد و خانم گراهام معروف را از نزدیک ملاقات نماید. با نام نویسی درون کلاس‌های بیشتر و تمرین‌های بیشتر منتظر روزی بود کـه رئیس کّل را زیـارت کند که تا اینکه بالاخره آنروز رسید

بلی آنروز رسید و خیلی‌ هم تصادفی‌ رسید. مادونا خوب بـه خاطر مـیاورد: ” آنروز من سر کلاس ساعت ۱۱ بودم. قهوه زیـادی نوشیده بودم کـه بر تحرکاتم بیفزاید. وسط جلسه متوجه شدم دیگر نمـی‌توانم جلوی خودم را بگیرم. مثانـه‌ام بـه قدری پر بود کـه هر تکانی مـی‌توانست بـه عواقب خجالت آوری منجر شود. بر خلاف قوانین کلاس از درب پشت از صحنـه خارج شدم و به سمت توالت شتاب زدم. ” مادونا ادامـه مـی‌دهد “ناگهان با او روبرو شدم. درست جلوی من سبز شده بود، باشـه درست جلویم نبود ولی‌ سر راهم بود و داشت توی چشم‌هایم ذلّ مـیزد .” مادونا دستپاچه مـیشود ولی‌ مانند همـیشـه زود بر خود مسلط مـیشود. مـیگفت آن چشم‌های قهوه‌ای درشتش مانند دو که تا تیله براق داشت او را ورانداز مـیکرد. تعجب از صورتش پیدا بود. چنین گستاخی ای از هیچ شاگردی سر نزده بود. هیچ شاگردی آن مکان مقدس را قبل از اینکه وقتش تمام شود ترک نکرده بود ولو به منظور چند دقیقه. او یک کلمـه هم حرف نزد. فقط من را نگاه مـیکرد. موهایش را محکم بـه عقب کشیده و بسته بود کـه جأ مـی‌گذاشت به منظور نمایش یک صورت تمام با آرایشی کـه او را مانند یک عروسک پرسلین ساخته بود. منتظر بودم چیزی بگوید” مادونای مشـهور لبخندی مـیزند و ادامـه مـی‌دهد “او هیچ نگفت فقط دامن بلنش را با دست گرفت و داخل دفتر شد و قبل از آنکه بتوانم چیزی درون مخیله‌ام پیدا کنم کـه به او بگویم، درب را سرش بست. فشار مثانـه یک مرتبه برگشت و مرا بـه سوی توالت دوان ساخت

ده سال بعد کـه مادونا خواننده شـهیری شده بود و کنسرت‌های بزرگش درون سرتا سر جهان مـیلیون‌ها جوان را بـه خود جلب مـینمود روزی دفتر مدیریت برنامـه‌هایش تلفنی دریـافت د کـه یکی‌ از آکادمـی مارتا گراهام مـیگفت  استودیو درون حال ورشکستگی مـی‌باشد. بـه مدونا خبر دادند. گفت بگوئید که تا فردا صبر کنند. فردای آنروز آکادمـی مارتا گراهام یک چک صد و پنجاه هزار دلاری از مادونا دریـافت مـی‌کند. آن موقع مارتا ۹۴ سال داشت کـه اشک از چشمان تیله‌ای قهوه ایش فرو ریخت و از فرستاده مادونا تشکر کرد. مارتا گراهام مادونا را نیز مانند هلن کلر و خودش از زنان تسخیر ناپذیر توصیف کرده بود

__________________________________________

مادونا

مایکل جکسون را بـه تهوع مـی‌‌اندازد

رستوران آیوی، بورلی هیلز، لوس انجلس، ۱۵ مارس۱۹۹۱

Madona Induces Queasiness in Michael jackson

نگران کـه چهی‌ شایسته همراهی وی درون برگزاری برنامـه ا‌ش درون جایزه آکادمـی مـیبود، مادونا ناگهان بـه فکر مایکل جکسون افتاد. “خدای من چه ایده خوبی، چهی‌ بهتر از مایکل جکسون؟ اینطور فکر نمـیکنی‌؟” مادونا از مدیرش، فردی د من، با اشتیـاق فراوان مـیپرسد. د من آن ایده را مـی‌پسندد و مـیگوید کـه به مدیر مایکل جکسون تلفن خواهد زّد. بـه او خبر مـی‌رسد کـه مایکل جکسون دعوت مادنا را با کمال مـیل قبول مـی‌کند. مادونا از خوشحالی درون پوست خود نمـی‌گنجد. دو ستاره اول موزیک پاپ درون دنیـا روی صحنـه ارائه جوایز آکادمـی. د من پیشنـهاد مـی‌دهد کـه آندو درون رستوران آیوی یک ملاقات مقدماتی داشته باشند. مادونا و جکسون ده روز قبل از انجام مراسم جایزه آکادمـی یکدیگر را درون محل نامبرده به منظور نـهار ملاقات مـیکنند

در گذشته جکسون همواره مادونا را شخصیتی‌ گنگ و نا مفهوم مـیافت. او هیچوقت نتوانست بفهمد درون سر مادونا چه‌ها مـی‌گذرد. با اینکه بازرگانی متبحر شده بود و به آینده نگری و بازاریـابی علاقه مند شده بود، بود ولی‌ باز درون آن ملاقات نـهار نمـیدانست کـه آیـا این هنر مادوناست یـا هنرش درون عرضه ساختن خود کـه او را اینقدر موفق ساخته. “او تمام وقت صورتش توی صورت من بود” به دوستی‌ مـیگفت “مادونا نـه‌ بلده نـه‌ صدای خوش داره این پر رویی اوست کـه او را مشـهور ساخته. او توی صورتت مـیرود و چاره نداری بـه جز آنکه او را قبول کنی‌. مادونا یک خود فروش فوق‌العاده است. ” مایکل جکسون با خنده مـیگفت

آنروز مادونا یک کت چرمـی مشکی‌ با شلوارک تنگ هم جنس، بـه سر قرار مـیرود. گردن بندی کـه یک عیسی بـه صلیب کشیده را تلقی‌ مـیکرد هنگام دولا شدن و جلو آوردن صورتش وسط مـیز تاب مـیخورد. جکسون یک شلوار جین مشکی‌ با تی‌ شرت قرمز رنگ و کاپشنی جور بـه تن داشت کـه با آن کلاه شاپوی مخملی مشکی‌ و عینک دودی همان کاراکتر خونسرد مایکل را درون ویدیو‌هایش تداعی مـیکرد. “من عینک آفتابی‌ام را بـه چشم داشتم و اولین کاری کـه مادونا کرد مـیدانی‌ چی‌ بود؟ خم شد که تا وسط مـیز و دست‌هایش را بـه صورتم آورد و عینکم را برداشت” جکسون با تعجب یـاد مـی‌کند ” او آنـها را بـه گوشـه اتاق پرت کرد و شکست. من شوکه شده بودم. “الان من مال توام و وقتی‌ با یک مرد قرار مـی‌گذارم مـیخواهم بتوانم توی چشم‌هایش نگاه کنم” جکسون از قول مادونا مـی‌گوید و اضافه مـی‌کند کـه زیـاد از آن حرکت مادونا محظوظ نشده بود

در حین صرف نـهار مادونا احساس مـی‌کند کـه مایکل زیر چشمـی دیدی بـه ‌هایش انداخت. پوزخندی زد و دست برد دست مایکل را گرفت و به آهستگی بـه روی ا‌ش گذارد. مایکل زود دستش را مـی‌کشد. ولی‌ آن به منظور دست برداری مادونا از شوخی‌ آلوده ا‌ش کافی‌ نبود. او یک تکه از نان را از قصد بین ‌هایش مـیندازد و آنرا با انگشتش بیرون کشیده بـه دهان مـیگذارد. “حالم بهم خورد” مایکل بـه خاطر مـیاورد. ” مادونا اندامـی کشیده و ورزیده دارد. ماهیچه هایی درون دستانش داشت کـه از ماهیچه های دستان من بزرگتر بودند. ترسیدم بـه آنـها اشاره کنم نکند او هم از من بخواهد مال خودم را نشان بدهم” و متعاقب آن‌ قاه قاه مـی‌خندد

__________________________________________

مایکل جکسون

نانسی ریگان را مـیفریبد

کاخ سفید، واشنگتن ۱۴ مـه‌ ۱۹۸۴

Michael Jackson Intrigues Nancy Reagan

حدود یک ماه و نیم پیش وکیل مایکل جکسون، جان برنکا، بـه وی مـیگوید کـه از کاخ سفید تلفن کرده اند و مـی‌‌پرسند اگر وی مایل باشد آهنگ معروفش “بیت ایت” بـه معنی  بزنش بره را بـه یک تبلیغ ضدّ الکل و مواد مخدر اهدا نماید. جکسون دو دل بود از جان پرسید چه فکر مـی‌کند؟ او گفت کـه خوب اگر دلت مـیخواهد مـیتوانی‌ آن را بـه کاخ سفید به منظور این تبلیغ اهدا نمائی ولی‌ یک پوانی نیز حتما بگیری. مایکل مـیپرسد مثلا چه پوانی؟ جان مـی‌گوید از پرزیدنت مـیخواهیم کـه به مایکل جکسون مدال افتخار عطا نماید درون ازای آن هدیـه. همـینطور هم شد و در مدت چند روز آنـها موافقت کاخ سفید را دریـافت د

پرزیدنت قبول کرده اند همانطوری کـه مایکل خواسته بود با او ملاقات نماید کـه به مایکل جکسون مدال انسانیت عطا نمایند و بانوی اول نیز حضور خواهند داشت. خبر اعلان شد و در روز موعد طرفداران مایکل بـه سمت کاخ سفید هجوم آوردند و پشت نرده‌های زمـین چمن جنوبی جمع شدند و به لشگری از خبرنگاران کـه از شب قبل به منظور جای بهتر آنجا اطراق کرده بودند پیوستند. داخل محوطه نیز صد‌ها کارکنان کاخ سفید ایستاده بودند کـه اغلبشان یک دوربین درون مشتهایشان مـیفشردند. رئیس جمـهور درون یک کت و شلوار آبی‌ ناوی ظاهر مـیشود. همسرش نانسی ریگان نیز درون یک ادلفی سفید رنگ با دگمـه‌های طلایی کنار وی دیده مـیشود. جکسون درون یک یونیفرم گشاد تر از اندازه ا‌ش دیده مـیشود کـه اپل‌های طلایی بـه روی شانـه‌‌هایش دوخته شده و با سنگ‌های تزئینی آراسته شده بود، یک روبان پهن طلایی بـه ا‌ش و یک دستکش سفید بـه دستش با عینک آفتابی بزرگی بـه روی بینیش کنار رونالد ریگان ایستاده

خوب، (ول) این کلمـه‌ای بود کـه ریگان اغلب جملاتش را با آن شروع مـیکرد. “آیـا این‌یک مـهیج نیست؟” پرزیدنت با تک خند مـیگوید. مـهیج نام یکی‌ از کار‌های مایکل جکسون نیز بود. تریبیون رئیس جمـهور اضافه مـی‌کند ” من خوشوقتم کـه شما همـه را اینجا مـیبینم. فقط فکرش را ید اگر همـه شما‌ها به منظور دیدن من آمده بودید ! ” (خنده جمعیت) نـه‌ نـه‌ مـیدانم، به منظور دیدن من نیـامده اید شما به منظور دیدن مایکل جکسون آمده اید. (خنده جمعیت بلندتر شنیده مـیشود) بله مایکل یکی‌ از با استعداد‌ترین و مشـهور‌ترین خواننده و نده پاپ درون جهان است. مایکل، بـه کاخ سفید خوش آمدی

پس از کمـی‌ صحبت درون باره مایکل و نام بردن چند آهنگ معروفش از جمله، برداشته از دیوار، و من مـیخواهم برگردی، پرزیدنت ریگان بـه اصل مطلب مـیپردازد. “در این مرحله از زندگی‌ سرشارش، و رسیدن بـه جایگاهی‌ درون هنر کـه آرزوی بسیـاری از هنرمندان است، مایکل جکسون، آماده هست که بـه جنگ الکل و مواد مخدر رود و الگویی شود به منظور جوانان مـیهنمان. امـیدوارم کـه همـه افرادی کـه مشکل اعتیـاد گریبان گیرشان شده او را سر مشق قرار داده آن عادات نا پسند را ترک کنند. بـه قول خودش “بزنش بره” رئیس جمـهور ریگان ادامـه مـی‌دهد “نانسی کـه همـیشـه با جوانان کار کرده و با مشگلات آنـها آشناست بـه خصوص درون مورد مشگلات الکل و مواد مخدر فعالیت‌های متداوم داشته از این هدیـه مایکل جکسون خوشحال است. مایکل تو بـه مـیلیون‌ها جوان آمریکائی امـید آینده بهتر دادی آمریکا از تو ممنون است” و دست زدن‌ها و فریـاد‌های شادی از دو طرف نرده مـیان کاخ سفید و خیـابان شنیده مـیشود

در این وقت مایکل جکسون بـه روی پودیوم مـیرود و پرزیدنت ریگان مدال انسانیت را بـه گردن مایکل مـیندازد. جکسون  با صدای نازک همـیشگیش شروع بـه سخن مـی‌کند. “من خیلی‌ خیلی‌ سعادت دارم کـه در پیش شما هستم، خیلی‌ از شما متشکرم آقای رئیس جمـهور” بعد ریز خندی مـیزند و اضافه مـی‌کند، “و خانم ریگان” آنگاه زوج اول آمریکا مایکل جکسون را بـه داخل کاخ راهنما مـیگردند و او و همراهانش را بـه رهنمای تور مـیسپارند کـه از داخل کاخ سفید دیدن کنند. جکسون بـه تابلوی یک رئیس جمـهور هم نام خودش علاقه نشان مـی‌دهد و در مقابل تابلوی هفتمـین رئیس جمـهور آمریکا، اندرو جکسون، مـی‌ایستد. هردو یک یونیفورم بـه تن دارند البته منـهای پولک‌ها و زرق و برق هایش. از قرار طراح زیرک لباسش این را درون مّد نظر گرفته بود و اونیفرم پرزیدنت جکسون را برایش دوخته بود. بیخود نیست کـه یک خیـاط خیـاط معمولی مـیشود و یک خیـاط البسه مایکل جکسون را مـیدوزد. آنـها از یک شم بـه خصوصی برخوردارند

پس از آن تور مایکل قرار بود با پرزیدنت و بانوی اول و چند که تا از بچه‌های کارکنان نـهار صرف کند. او بـه سالنی راهنمایی مـیشود و مدیرش، فرانک دیلئو، نیز سر آنان را دنبال مـی‌کند. درون داخل سالن مایکل ناگهان خود را با هفتاد نفر رو بـه رو مـی‌بیند. از بچه‌ها هم خبری نبود. همانجا بـه روی پاشنـه ا‌ش مـی‌چرخد و به سوی درون باز مـیگردد و به سرعت از سالن خارج مـیشود. مدیرش بدنبال او با تعجب روان مـیشود و بانگ بر مـیاورد ” مایکل، کجا مـیروی؟” مایکل بـه داخل یک دست شویی مـیرود و درب را پشت خود قفل مـی‌کند. فرانک بـه در مـیکوبد ” مایکل، مایکل، چکار مـیکنی‌؟ زود کارتو تموم کن برگرد سر جلسه” مایکل درون مـیگوید من بـه آنجا نمـی‌روم. این مطابق برنامـه نبود. من مـیخواستم با بچه‌ها باشم و با آنـها نـهار بخورم” درون این هنگام رئیس تشریفات نیز مـی‌رسد و به مدیر مایکل مـیگوید، خانم ریگان هم هستند و خیلی‌ دلواپس برگزاری این جلسه هستند مـیگویند ابرویشان درون خطر است. بانوی اول فقط مایکل را مـیخواهند

فرانک آنـها را به منظور مایکل درب توالت باز گو مـی‌کند. سپس با صدای بلند اضافه مـی‌کند ” بسیـار خوب مایکل، ما چند بچه را نیز خواهیم آورد” مایکل جواب مـی‌دهد “بایستی آن آقایـان بزرگ سال از آنجا بروند” باشـه باشـه مایکل، فقط از اون تو بیـا بیرون. مـیگوییم آنـها هم بروند” مایکل مـی‌گوید که تا این کار انجام نشود از داخل توالت بیرون نخواهد آمد” چند دقیقه بعد یکی‌ از کارکنان دوان دوان مـی‌اید و مـی‌گوید کـه رفتند. همـه بزرگسالان رفتند. مدیرش داد مـیزند “بیـا مایکل.. همون طوری شد کـه مـیخواستی” و مایکل جکسون از توالت خارج مـیشود و به اتاق دیگری راهنمایی مـیشود کـه چند نفر از فرزندان کارکنان آنجا نشسته بودند. او هنگامـی کـه مشغول امضا پشت سی‌ دی ا‌ش، ثریلر، به منظور برای وزیر ترابری مـیبود، خانم و آقای ریگان سر رسیدند آنگاه نانسی ریگان همـه را بـه اتاق روزولت مـیبرد کـه به دیگر کارکنان و فرزندان آنـها پیوستند کـه با خوشحالی دور مایکل حلقه زدند

در این هنگام نانسی ریگان بـه یکی‌ از همراهان جکسون آهسته مـیگوید “آیـا این حقیقت دارد کـه مایکل جکسون مـیخواهد با عمل‌های متمادی جراحی بـه روی صورتش خود را بـه شکل دیـانا راس درآورد؟ چرا؟ او الان بـه نظر من خیلی‌ زیبا تر از دیـاناست. اینطور فکر نمـیکنید؟” و آن شخص طبق توصیـه مدیر مایکل جکسون از ابراز عقیده درون مورد مایکل خودداری مـینماید و با لبخند قضیـه را هم مـیاورد. نانسی ریگان ادامـه مـی‌دهد “‌ای کاش آن عینک‌ها را از چشم بردارد. بـه من بگو؛ آیـا او بروی چشم‌هایش هم جراحی داشته؟ ” او باز هم با سکوت و لبخند دستیـار جکسون رو بـه رو مـیشود. و هنگامـی کـه مایکل با رئیس جمـهور مشغول گپ بود باز جلوی خود را نتوانست بگیرد “مـیدانم روی بینی‌ ا‌ش لااقل یک عمل را داشته ولی‌ چانـه ا‌ش چطور؟ آیـا همـیشـه این چانـه و فک را داشته یـا آنـها را هم دستکاری کرده؟”  همچنان سکوت مخاطب. “راستی‌ گونـه‌هایش چطور؟ آنـها پلاستیک هستند یـا مال خودش؟ من کـه نتوانستم درک کنم یک شخصیت جهانی‌ مانند او کـه برای صدا و ‌هایش معروف هست چرا اینقدر اصرار دارد قیـافه خود را شبیـه یک زن سازد؟ و با صدای زنانـه سخن بگوید.” آنگاه سقف را نگاه مـی‌کند و سرش را بـه حال تأسف تکان مـی‌دهد. اینجا بود کـه آن شخص همراه جکسون با خود مـیندیشد کـه شاید بی‌ ادبی‌ باشد اگر به منظور بار سوم هیچ نگوید و فقط بـه این جمله کوتاه اکتفا مـی‌کند “شما نصف جریـان را نمـی‌دانید” و لبخندی مرموزانـه مـیزند. ولی‌ آن نانسی را از دست گرفتن صورت مایکل باز نمـیدارد “خوب او استعداد کـه داره، و این تنـها چیزیست کـه شما بـه آن احتیـاج دارید” نانسی گذاشت کف دستش

_____________________________________________

نانسی ریگان

اندی وارهال را مأیوس مـی‌کند

کاخ سفید، واشینگتن  پانزدهم اکتبر۱۹۸۱

Nancy Reagan Disappoints Andy Warhol

اخطار بـه  خوانندگان محترم، این مقاله دارای جملات دور از ادب مـیباشد. پیشاپیش از بردن آن کلمات عذر مـیخواهم. به منظور کودکان و نوجوانان توصیـه نمـیشود

ا” چیز مسخره درون مـیان مردم فیلم درون این هست که قبل از اینکه از اتاق خارج شوی پشت سرت شروع بـه غیبت مـیکنند” این جمله را اندی وارهال صاحب امتیـاز مجله “مصاحبه” در یک نشست درون کاخ سفید  سر فنجانی چای بـه نانسی ریگان ادعا مـیداشت. درون این موقع نانسی ریگان کمـی‌ برآشفت و در حالیکه چشمان بزرگش باز تر شده بود پاسخ مـی‌دهد “من یک شخص فیلم هستم اندی” .  اینطور شد کـه مصاحبه درون یک حالت خشکی شروع شد. اندی وارهال مقاله نویس مشـهور‌ و ویرایشگر نوشته‌هاست و به عنوان یکی‌ از پیشاهنگان هنر گرافیک مدرن شناخته شده. او کـه سال ۱۹۲۸ درون پنسیلوانیـا بـه دنیـا آمده بود عبردار سینما و نقاش تبلیغاتی برجسته ای مـیبود. وارهال درون سنّ نسبتا کم ۵۸ سالگی درون نیو یورک دنیـا را وداع نمود. او بود کـه جمله معروف ۱۵ دقیقه شـهرت را آفرید و فیلم هایی چون زیر خاک مخملی را ساخت. او مدتی‌ مجسمـه سازی را نیز آزمایش کرد و به عنوان یک نقاش و طراح بازرگانی درون آژانس تبلیغاتی خود بسیـاری از تبلیغات تلویزیونی و جرائد را کارگردانی و طراحی‌ نموده  بود

خانم ریگان هیچوقت تحمل انتقاد را نداشت. آن درون طالعش نوشته شده. متولدین برج سرطان بیشتر رفتارشان دل بخواهیست، آنـها ضربه پذیرو بسیـار حساسند و از تحقیر واهمـه دارند. نانسی ریگان درون شرح حالش این را بـه وضوح متذکر شده و نوشته کـه تمامـی آن خصائص را دارا مـیباشد. نانسی درون کتابش نوشته کـه اشخاص برج سرطان یـا خرچنگ، بیرون سفت و استخوانی دارند و درون نرم و حساس. “وقتی‌ ناراحت مـیشوند بـه درون پوسته محکم خود کشیده مـیشوند و آن درست من هستم” آنطور کـه نانسی ریگان از خود مـی‌نویسد

وارهال خودش هم خرچنگ وار وارد زندگی‌ ریگان‌ها شده بود. دو ماه قبل از رأی گیری ۱۹۸۰ او با پسر رونالد ریگان، رونالد دوم آشنا شده بود، سپس با او پتی. هردو طرف خوشحال هستند. رونالد جوان از اینکه با معروفترین هنرمند مدرن آمریکا آشنا شده و وارهال نیز از اینکه با خانواده‌ای آشنا مـیشود کـه پدرشان بزودی بـه کاخ سفید نقل مکان خواهد کرد. وارهال رونالد جوان را مـی‌پسندد و از او بـه عنوان یک بچه خوب نام مـیبرد. و یک فرد باهوش. سر نـهاری کـه قرار گذاشته بودند دوریـا همسرش نیز حضور مـیداشت. وارهال مانده بود کـه از چه سخن بگویند. “من و او هردو خجالتی بودیم” بالاخره وارهال کار خودش را کرد و سوالی را کـه هیچ مناسب قرار نـهار نبود بـه زبان آورد و با علم بـه اینکه رونالد ریگان سالخورده‌ترین رئیس جمـهور آمریکا خواهد بود از رونالد جوان پرسید “اگر پدرت درون زمان ریـاست جمـهوری درون کاخ سفید درون گذارد چه فکر مـیکنی‌ پیش بیـاید؟” رونالد پاسخی غیر مستقیم بـه وارهال مـی‌دهد ” مادرم  زن باهوش و کار دانیست” و به سرعت موضوع را عوض کرد. “مـیدانی‌، من که تا بحال پای قورباغه نخوردأه ام، مـیخواهم امروز جرأت بـه خرج دهم و آنرا امتحان کنم. الان توی منیو دیدمش” رونالد ادامـه مـی‌دهد “مادرم خیلی‌ زن خون گرمـیه، او خیلی‌ شیرینـه. درون کنار پدرم حتما هردو از پسش بر مـی‌آیند” ولی‌ وارهال روزنامـه نگار حواسش هنوز سر موضوعیست کـه مـیخواهد سر درون بیـاورد. آنروز او بـه دوریـا یک پست خوب درون مجله مصاحبه مـی‌دهد و دوریرا بعد از یک نگاه سریع بـه شوهرش و گرفتن تائید او، با خوشحالی قبول مـی‌کند

آنگاه طبق معمول با شیطنت ذاتی خودش صحبت را بـه “افراد معمولی” مـیکشاند “مـیدونی، من از مری تایلور مور متنفرم بـه خصوص بعد از اینکه فیلم جدیدشو دیدم. اگه تو خیـابون ببینمش با اردنگی مـی درون کونش” و در آن لحظه، داشت چیزی درون باره نانسی از دهنش مـی‌پرید کـه زود جلوی زبانش را گرفت. مترجم: مری تایلر مور متولد ۱۹۳۶مجری قد بلند زیبا و محبوب برنامـه‌های سریـال کمدی بـه نام خودش درون تلویزیون‌های آمریکا بود کـه از ۱۹۷۰ که تا اواخر قرن ادامـه داشت. اندی وارهال بـه او حسادت مـی‌ورزید.  مری در  ۲۵ ژانویـه ۲۰۱۷ از دنیـا رفت

اندی نیز با انتخاب غذای رونالد موافقت مـی‌کند و آنـها هردو پای قورباغه سفارش مـی‌دهند. یک نشانـه‌ای درون تفاهم دو جانبه. آنروز مـی‌گذرد که تا دو هفته بعد پتی دیویس، بزرگتر رونالد بـه دفتر مجله مصاحبه سر مـیزند و با اندی درون مورد انتخاب پدرش بـه عنوان رئیس جمـهور گپی مـیزند کـه او بتواند از آن درون مقاله ا‌ش استفاده کند. “به نظرم اول خوشگل مـیومد ولی‌ بعد توی ویدئو دیدمش کـه متوجه شدم از آن زیبایی والدینش بهره زیـادی نبرده بود. باباش درون جوانیش خیلی‌ خوش تیپ بود هنوزش هم شخصیتی‌ موقر و بالا بلند دارد. ولی‌ بچه‌هایشان نـه‌ زیـاد. آنـها بینی‌‌های بلند دارند کـه در پدر و مادرشان ندیده‌ام “ا

وارهال هنوز با نانسی ملاقات نکرده بود که تا مارس ۱۹۸۱، کـه اتفاقی او را درون رستوران هنگام صرف نـهار مـی‌کند کـه در کنار همسرش نشسته. ما نـهارمان را تمام کرده بودیم و در شرف ترک رستوران بودیم کـه آنـها را آن‌طرف سالن دیدیم ولی‌ از آنجا کـه افراد مـیزهای اطراف مشغول سلام و علیک و گپ زدن با آنـها بودند از جلو رفتن منصرف شدیم چون خیلی‌ شلوغ مـی‌شد. درون آنـهنگام آنـها ما را صدا زدند. یعنی جری زیپکین نام من را بانگ زد. آنجا بود کـه با خانم ریگان به منظور اولین بار آشنا شدم

مترجم: نانسی ریگان درون سال ۱۹۲۱ درون نیو یورک بـه دنیـا آمد. پدرش آنـها را درون اوائل زندگی‌ ترک کرد و مادرش کـه هنرپیشـه تئاتر بود اغلب اوقات خود را درون سفر مـیبود و در تئاتر‌های مختلف شـهر‌های عمده آمریکا بـه روی صحنـه بازیگری مـینمود. درون ابتدای تولدش نامش را  آن‌ فرانسیس رابینز گذاشته بودند. درون ۱۹۲۹ مادرش با یک جراح مغز معروف ازدواج نمود بـه نام لوید دیویس. آنـها بـه منزل او درون شیکاگو نقل مکان د. لوید یک پدر مـهربان و پشتیبانی راسخ درون زندگی‌ آن‌ فرانسیس کوچک گردید. بعد از فارغ التحصیلی از کالج اسمـیت درون ۱۹۴۳ نانسی بـه هالیوود مـیرود کـه به آرزوی دیرینـه‌ ا‌ش تحقق‌ بپیوند و هنرپیشگی را آغاز نماید. او نام خود را هنگام ورودش بـه هالیوود بـه نانسی تغییر داد و آنجا بود کـه با هنرپیشـه خوش تیپ آن دوران هالیوود، رونالد ریگان کـه تازه از همسرش جدا شده بود آشنا مـیشود. آن دو درون سال ۱۹۵۲ با یکدیگر ازدواج مـیکنند و آن بـه یک پیوند زناشوی موفق تبدیل مـیشود. بـه دو فرزندشان تولد مـی‌دهد و به مادر تمام وقت مبدل مـیگردد و شوهرش وارد سیـاست مـیشود. درون ۱۹۶۷ رونالد ریگان فرماندار کالیفرنیـا مـیشود و نانسی زندگی‌ سیـاسی خود را پا بـه پای شوهرش دنبال مـی‌کند. یکی‌ از کارهای عمده او کمپین مبارزه با الکل و مواد مخدر مـیبود کـه از به منظور آن دست بـه دامن مایکل جکسون نیز شده بود

فکر مصاحبه با نانسی ریگان درون سپتامبر ۱۹۸۱ درون سر وارهال   قوّت گرفت و آنرا سر جلسه با همکارم کلاچلو و دوریـا مطرح ساخت. دوریـا گفت کـه با مادر شوهرش تماس مـی‌گیرد و از او مـیخواهد کـه با مصاحبه موافقت کند و خبرش را مـی‌دهد. دو سه‌ روز بعد او موافقت نانسی ریگان را بـه او و کلاچلو اعلام نمود. مـی‌دانست کـه نانسی هم راضی‌ هست چون بـه دفتر زنگ زده بود و با کلاچلو چند وقت پیش از آن‌ پیـام خرسندی از مصاحبه‌هایش با فرزندانش را داده بود. معلوم بود از عروسش دلخور بود چون فقط خواست با کلاچلو صحبت کند. کلاچلو گفت ترتیبش را مـی‌دهد و یک قرار مصاحبه به منظور او با نانسی درون کاخ سفید جفت و جور کرد. یک ماه بعد از آن هرسه عازم واشنگتن مـیشوند. وارهال با خود مـی‌اندیشد ” خوب حالا سٔوال پیش آمد کـه من با یک پیرزن چی‌ بشینم بگم؟ او به منظور سنّ متوسط خوانندگان مجله سنش بالاست ولی‌ هرچه بادا باد”. درون هواپیما کلاچلو بـه وارهال سفارش مـی‌کند نکند با نانسی ریگان سوالاتی درون رابطه با مطرح سازد و اضافه مـی‌کند” او از این حرفها هیچ خوشش نمـیاد” کـه دیگر کفر وارهال حساس درون مـی‌اید و با تندی بـه کلاچلو مـی‌تازد کـه “باورم نمـیشـه این حرف هارو مـیزنی‌، فکر مـیکنی‌ من مـیرم از او مـی‌پرسم هفته‌ای چند دفعه بـه شوهرش مـیده؟؟” البته اینو موقعی مـیگفت کـه دوریـا بـه دست شوئی رفته بود. آنـها با استقبال یکی‌ از کارکنان تشریفات  کاخ سفید روبه رو مـیشوند و از آنجا کـه کمـی‌ زود رسیده بودند بـه اتاق پذیرش راهنمایی مـیشوند

باب کلاچلو کـه متولد ۱۹۴۷ و بزرگ شده نیو یورک مـی‌باشد ابتدا بـه دانشگاه جرج تاون رفته از دانشکده حقوق بین‌المللی ادموند والش مدرک خود را اخذ مـینماید ولی‌ زود حواسش پرت عالم سینما مـیشود. باب نویسندگی بـه عنوان منتقد فیلم را درون سال ۱۹۶۹ شروع نمود کـه برای هفته نامـه صدای دهکده مـی‌نوشت. او از دانشکده فیلم دانشگاه کلمبیـا فارغ شده بود و در ۱۹۷۰ مقاله‌ای درون مورد فیلم‌های “آشغال” اندی وارهال بـه چاپ رسانید کـه وارهال را خوش آمد. او از باب دعوت مـی‌کند کـه به مجله ا‌ش، مصاحبه، بپیوندد و آندو از آن بعد دو رفیق شفیق و همکار دائم درون “کارخانـه” یـا همان استودیوی وارهال قلم مـیزنند و فیلم نامـه تهیـه مـیکنند

آنـها درون اتاق پذیرش مـی‌نشینند که تا بانوی اول همراه سگ اول وارد اتاق مـیشوند. وارهال منتظر هست که از آنـها دعوت بـه عمل آورد کـه در اتاق مناسب تری بـه نشست و مصاحبه دست زنند ولی‌ چنین چیزی رخ نداد. نانسی ریگان روی یکی‌ از مبل‌های اتاق پذیرش نشست و خدمتکاری برایشان یک سینی لیوان‌های پر از آب با یکی‌ یک بریده لیمو بر کنار لبه آنـها بـه روی مـیز قهوه خوری گذارد و خارج شد. وارهال و کلاچلو زیر چشمـی بـه یک دیگر نگاه د و پوز خند زدند. خانم ریگان صحبت را از پروژه عمده ا‌ش، مبارزه با الکل و مواد مخدر، آغاز نمود. بعد‌ها وارهال بـه یـاد مـیاورد “مصاحبه‌ای درون کار نبود، درون حقیقت نانسی ریگان حرف هایی رو کـه مـیخواست همـه بشنوند درون آن دیدار کوتاه برایمان باز گو کرد. همـین. دیگه از پذیرایی و محل گفت و گوی بهتری کـه در شأن مصاحبه گر و مصاحبه شده باشد خبری نبود” اینرا با خنده درون جواب سٔوال بریجید باز گو مـی‌کند کـه پرسیده بود خانم ریگان با چه نوع چای از آنـها پذیرایی کرده بود. “هیچی‌، هیچی‌” حتی سگش رو هم آورده بود کـه خیلی‌ توجه مـیخواست. حتی از لیوان بلوری هم خود داری کرده بود. موقع رفتن هم دم درون کاخ سفید یک جعبه کوچک پلاستیکی‌ کـه در آن غذا مـیگذارند کـه پیچیده هم نبود و یک جفت جوراب نو بـه دوریـا داد کـه بدهد بـه پسرش. من هنوز کـه هنوزه وقتی‌ بـه آن ساعت فکر مـی‌کنم کفرم درون مـیاد” وارهال با غیظ مـیگوید

__________________________________________

اندی وارهال

    از جکی کندی پرهیز مـی‌کند

خیـابان پنجم، نیو یورک، ۲۰ دسامبر ۱۹۷۸

Andy Warhol Blanks Jackie Kennedy

اخطار بـه  خوانندگان محترم، این مقاله دارای جملات دور از ادب مـیباشد. پیشاپیش از بردن آن کلمات عذر مـیخواهم. به منظور کودکان و نوجوانان توصیـه نمـیشود

به نحوی اندی وار حال هیچ شانسی‌ درون مصاحبه با روسای جمـهور و همسرانشان را نداشته.  یک شب بعد از یک پارتی توسط مجله نیوز ویک درون ۱۹۸۳، او شاهد یک “پارتی خسته کننده” مـیبود کـه فقط نانسی ریگان و پرزیدنت کارتر و خانم کارتر از شخصیت‌های عمده آن مجلس بودند. او بعید مـی‌دانست مجله خوشنام و معروفی مثل نیوزویک نتواند چند شخصیت شـهیر را درون آن مـیهمانی مجلل جلب کند. مـی‌دانست کـه مجله خودش، مصاحبه، بـه بزرگی نیوزویک نمـیباشد ولی‌ خوب بـه یـاد دارد آن تلاش‌ها و دوندگی‌ها را کـه توانست مجله ا‌ش را درون خور احترام سایرین بیـاورد. درون آن مـیهمانی خسته کننده قیـافه کارتر درون نور نیمـه روشن کمـی‌ شبیـه جان کندی مـیبود . افکارش ناگهان پر کشید و رفت بـه زمان ۱۹۶۳، ۲۲ نوامبر. آنروز درست بـه یـاد مـیاورد کـه در ایستگاه متروی مرکزی ایستاده بود کـه بانگ پسرک روزنامـه فروش بـه گوشش مـیخورد “پرزیدنت کندی ترور شد” . بعد از آنکه آن خبر تکان دهنده درون او نشست کرد بـه ناگهان بـه روی پاشنـه پایش مـیگردد و بـه دفترش بر مـیگردد او دستیـارش را نیز فرا مـیخواند “بیـا سر کار” وارهال لحظه بـه لحظه آن بعد از ظهر را که تا غروب دیروقت مانند فیلم سینمأی از نظرش مـیگذرانید

حال کـه به گذشت سالیـان مـی‌نگرد، وارهال چندین مقاله مصور از جکی کندی، از لبخند شیرینش قبل از ترور شوهرش که تا لحظات ترور که تا مراسم تشییع جنازه جان اف کندی که تا ماجراهای بعد از دوران مجردی او، همـه و همـه را درون خاطر مرور مـینمود. او همـیشـه مفتون وقار و شخصیت آرام و خندان ژاکلین کندی مـیبود. آنرا ژکلین هم مـی‌دانست و از علاقه وی بـه خود آگاه مـیبود. جکی از اندی درون ضیـافت‌های مختلف دعوت بـه عمل مـیاورد. آن مجلس اعانـه درون سال ۱۹۷۷ را بـه یـاد مـیاورد. درون آن زمان با مـیلیـاردر و کشتی‌ دار معروف یونانی، ارسطو اوناسیس ازدواج نموده بود. درون خاطراتش وارهال مـی‌نویسد ” آنـها من و باب کلاچلو را درون گوشـه‌ترین مـیز نشانیدند کـه برای پایین‌ترین درجه اولویت درون آن سالن داشتند. شام مزخرف بود و بد تر از آن‌، کی مسخره بـه طرف من آمد و روبه رویم گفت من مـیدانم کـه شما با خود دوربین آورده اید. شما از همـه مـیتوانید عکسبرداری کنید بـه جز خانم اوناسیس

ولی‌ او همـیشـه بـه نوع خودش یک نیشی یـا پوز خندی بـه جکی درون مقالاتش مـی‌انداخت کـه جکی را خوش نمـی‌آمد و به قول خودش او را قلقلک مـیداد. درون خاطراتش وارهال مـی‌نویسد ” بعد درون سالن مجاور کـه سخنرانی بعد از شام را ترتیب داده بودند متوجه بودم کـه چهار هزار نفر خبر نگار و اوزنامـه نگار آنجا حضور داشتند و همگی‌ داشتند فلش فلش از جکی عمـی‌گرفتند. فقط من اجازه نداشتم عاز او بگیرم” سال بعد اندی داشت کله ا‌ش را بـه دیوار مـیزد وقتی‌ مـی شنید جکی او را دیگر مبتکر ایده‌های خلاق وسائط ارتباطات جمعی‌ نمـیداند. درون آن نوامبر حتی جکی یک پارتی مـی‌گیرد و وارهال را دعوت نمـیکند. رابرت کندی دوم بـه فرد هیووز مـیگفت کـه آنـها درون تصمـیم دعوت یـا ن وارهال دودل بودند. یک هفته بعد، جکی، مثل آنکه احساس گناه کرده باشد از وارهال دعوت مـی‌کند کـه در مـیهمانی کریسمس او شرکت داشته باشد. او همکارش باب کلاچلو را نیز همراه خود مـیبرد

آندو دیر بـه مـیهمانی مـیرسند. وارن بیتی و دیـان کیتن هم آنجا بودند. باب درون گوش اندی مـیگوید کـه جکی از دست وارن بیتی خیلی‌ عصبانیـه، مـیگه عمل کثیفی درون راهرو ازش سر زد ولی‌ نفهمـیدند چه کار کرد. سر شام درون منزل مورتیمر یکی‌ بلند گفت کـه بیتی با جکی داشته. بیـانکا جگگر آنرا تکذیب مـیکرد و ادعا مـیکرد کـه وارن بیتی آنرا از خودش درون آورده. این شایعه بـه گوش خود ژکلین کندی اناسیس هم مـی‌رسد بـه طوری کـه روزی درون بورلی ویلشایر او را مـی‌بیند و بر سرش فریـاد مـیزند کـه “وارن، شنیدم بـه همـه گفتی‌ منو مـیکنی‌؟ چطور یک چنین حرفی‌ مـیزنی‌ وقتی‌ حقیقت نداره؟” بیـانکا اضافه نمود کـه وارن … گنده‌ای داره و وقتی‌ یکی‌ پرسید او از کجا مـیداند، پاسخ مـی‌دهد کـه همـه دوست‌هایش با او همخوابه شده اند بـه جز او. کلاچلو خود را درون آسمان هفتم مـی‌بیند وقتی‌ مورد توجه ژکلین قرار مـی‌گیرد و او آب معدنیش را با او قسمت مـی‌کند چون گارسون یـادش رفته بود برایش یکی‌ بیـاورد. “مال هردومونـه، بزن..” جکی بـه او مـیگوید

ولی‌ روز بعد جکی لاکپشت را برگرداند. اوبه وارهال تلفنی پیـام گذشت کـه به او بعد از ۵:۳۰ زنگ بزنـه اگه بارانی بود بعد از چهار. وارهال هم درون دل مـی‌دانست کـه آن گفت و گوو زیـاد خوشایند نخواهد بود از آن جهت از باز گردانیدن پیـام جکی سر باز مـیزند. دوباره جکی زنگ مـیزند کـه طرف‌های غروب بود. اینبار وارهال گوشی را بر مـیدارد و جکی گیرش مـیاورد. “خوب گوش کن اندی من فقط تو رو دعوت کرده بودم بـه چه مناسبت همکارت رو هم با خودت آوردی؟” جکی با عصبانیت از وارهال باز خواست مـی‌طلبد. آنگاه اضافه مـی‌کند “او چیزها مـی‌نویسد مـیدانی‌؟” وارهال نکته سنج با خود مـیندیشد کـه حتما آن‌شب خبری شده کـه ژکلین اینقدر عصبانی هست و نمـیخواهد درون موردش چیزی نوشته شود و کلاچئوو از آن موضوع سر درآورده یـا آنرا شاهد بوده ولی‌ آن‌شب بـه روی خود نیـاورده. ناگهان شستش خبردار شد، آیـا مـیتواند آن جریـان وارن بیتی درون راهرو باشد؟ ژکلین کندی اناسیس از آن‌ بـه بعد دیگر وار هال‌ را بـه مجالسش دعوت نکرد و حتی از دوستانش هم خواست کـه اگر او را دعوت مـیکنند از دعوت وارهال خود داری ورزند یـا بـه عکس. ” او دیگر من را حتی به گرد همآیی های کریسمس ا‌ش هم دعوت نمـیکند” وارهال ابراز مـیدارد ” ولی‌ خوبلقش” ا

آن گذشت و دیگر وارهال جکی را ملاقات نکرد که تا جشن عروسی آرنولد شووارتز نگر با مارییـا شرایور درون ۲۶ آوریل ۱۹۸۶ درون کیپ کاد. آنجا متوجه شد کـه جکی ابداً لبخند بهندارد. “دیگه همـه متوجه شده بودند. جکی مثل یک گربه بد اخلاق بود” آنجا بود کـه اندی نیز از صحبت با او دوری جست و سعی‌ مـیکرد جلویش ظاهر نشود. یک سال بعد اندی وارهال بعد از یک عمل ناموفق بـه روی مثانـه ا‌ش درون مـی‌گذرد. بیست و دو سال بعد از مرگش ثبت کنندگان مدارک ۶۱۰ جعبه و کابینت‌های پرونده‌ها و ارشیو‌های اندی وارهال را باز مـیکنند و آنـها را یـاداشت نموده عبرداری مـیکنند. آنـها درون مـیان تصاویر و پوستر‌ها و مقالات و کتب و فیلم‌های اندی وارهال چیز هایی مثل یک تکه کیک عروسی، کنسرو‌های خالی‌ سوپ، و ۱۷،۰۰۰ دلار پول نقد یـافتند. آنـها درون ضمن عکسی‌ از ژکلین کندی را مـییـابند کـه عریـان درون استخری شنا مـی‌کند. آن عتوسط جکی امضأ شده بود و بعد از این جمله آمده بود “به اندی با علاقه هرچه تمام‌تر جکی منتوک”. آیـا منظورش ملک وارهال درون لانگ ایلند مـیبود؟ نمـیداند ولی‌ مطئناً بر مـیگردد بـه زمان قبل از بهم خوردن دوستی‌ آنـها در۱۹۷۸

_____________________________________________

ژا کلین کندی

با علیـاحضرت ملکه الیزابت دوم راحت نیست

کاخ بوکینگ هام، لندن، ۵ ژون ۱۹۶۱

Jackie kennedy is Ill-at-Ease with HM Queen Elizabeth II

فقط چهار ماه از ریـاست جمـهوری جان افت کندی مـی‌گذاشت و ژاکلین هنوز جای پایش را درون کاخ سفید نیـافته بود. درون محافل و مجامع نزد مردم همواره با آن لبخند زیبایش دل مـیرباید ولی‌ درون خلوت ناخن‌هایش را مـی‌جود و سیگار را با سیگار روشن مـی‌کند. حوصله‌‌ کار خانـه ندارد و به آشپزی علاقه نشان نمـیدهد. او شنیده شده کـه به شوهرش گفته “من را ببخش عسلم کـه اینقدر درون خانـه بدرد نخور هستم،” و کندی پاسخ داده “عزیزم من عاشق تو هستم و تو را همانطوری کـه هستی‌ دوست مـیدارم” و پنداری هردو مـیدانند کـه دارند نصف حقیقت را مـیگویند

به طور اجتماعی، جکی یک مخلوطی از وقار و گیجی است. درون یک آن‌ او از عصبانیت درون حد انفجار هست و درون  لحظه‌ای دیگر او بانوی اول و نمونـه و الگوی زن مدرن آمریکاست. آنگونـه کـه دوست انگلیسی ا‌ش رابین داگلاس‌هوم مـیگفت جکی درون عین حال مـیبایستی از قوانین بی‌ چون چرای “قرون وسطایی” کاخ سفید نیز پیروی کرده بـه شوهر پرزیدنتش سرسپردگی کامل داشته باشد و آن با خصلت رام نشدنی‌ ژاکلین کندی جور درون نمـی‌آمد

ولی‌ اکنون کـه دو نفری به منظور اولین بار بـه عنوان رئیس جمـهور و بانوی اول آمریکا بـه اروپا آمده بودند هر کجا کـه رفتند با استقبال بی‌ نظیر رو بـه رو شدند. درون فرانسه بـه خصوص مردم از اینکه یک زن فرانسوی الاصل با نام فامـیلی بوویر همسر رئیس جمـهور آمریکاست بـه او افتخار مـید. ژنرال دوگول رئیس جمـهور فرانسه درون کاخ ورسای ضیـافت شامـی مجلل بـه افتخار جان کندی و همسر زیبایش ترتیب مـی‌دهد و ژکلین را یک مدل نقاشی‌های واتو مـینامد. آن‌شب سرباز پیر با ژاکلین کلی‌ گرم مـی‌گیرد و مثل کره روی تست داغ رویش آب شده بود. جان کندی نیز گویی مـیداند کـه آنجا دیگر او نیست کـه مرکز توجه است. آنشب ژاکلین بود کـه تک شمع مجلس بود.  حتی دوگول جواب بلند بالأی بـه پیـام تشکر جکی مـی‌فرستد ولی‌ به منظور جان دیگر جواب نمـیدهد و فقط از او درون متن پیـامش بـه جکی یـاد مـیبرد. آنطوری کـه بعد‌ها جان کندی بـه دوستانش درون باره سفرشان بـه فرانسه ابراز مـیداشت، “این من نبودم کـه فرانسویـان از او استقبال مـید بلکه جکی بود و من فقط همراه او بودم” با خنده بلند

همانطور ضیـافت شام درون وین جکی داشت خروشچف را نرم مـیکرد. رهبر حزب کمونیست روسیـه شوروی دست و پایش را زیر شارم و زیبایی‌ جکی گم کرده بود. او حتی صندلیش را نزدیکتر و نزدیکتر بـه جکی مـی‌کشد. مکالمات آندو دامنـه وسیعی از سگ گرفته که تا فضا که تا محلی اوکراین درون بر مـی‌گیرد. خروشچوف از لباس سفید ژاکلین تعریف مـی‌کند و در اختتام ضیـافت بـه او قول مـی‌دهد برایش یک توله سگ بفرستد بـه عنوان کادو. ولی‌ فردای آن‌شب، درون دیدار رسمـی‌ خروشچف اصلا بـه کندی رو نداد. همان سگ اخمو و پر چین بود. هرچه هم جان کندی سعی‌ کرد سر سخنان رسمـی‌ را هم آورد و از حرف‌هایش درون شب گذشته یـاد کرد، باز خروشچف از رو نرفت. هنگام پرواز بسوی لندن، کندی‌ها خیلی‌ دمغ بودند. پشت درد مزمن جان عود کرد. جکی هم ساکت بود و سیگار مـی‌کشید. هردو با آب پرتغال خود یکی‌ یک قرص انداختند بالا. دارو‌هاییکه از طرف پزشک مخصوص کاخ سفید تجویز شده بودند شامل امفیتامـین و ویتامـین به منظور بانوی اول، و نووکین به منظور رئیس جمـهور کـه همزمان از ضدّ درد دمرل نیز استفاده مـینمود

در لندن روز بعد جان تلفنی بـه اطلاع نخست وزیر بریتانیـا، آقا بزرگ، هارولد مک مـیلان رسانید کـه چقدر از دست خروشچف کنف هست و اینکه شارم و احترام او کوچکترین تأثیری درون بد گمانی او نسبت بـه ما غربی‌ها نداشت. بعد‌ها مک مـیلان باز گو مـی‌کند ” آن مکالمات من را بـه یـاد لرد هالیفو نویل چمبرلین مـینداخت کـه مـیخواستند با آقای هیتلر سر مـیز مذاکره بنشینند و ایشان را خرسند سازند” به منظور اولین بار کندی با مردی آشنا مـیشد کـه کوچکترین احترامـی برایش قائل نبود

آنروز صبح آنـها سر مراسم غسل تعمـید زاده ژکلین، کریستینا راد زیویل، درون کلیسا حاضر مـی‌شدند. بعد از آن به منظور صرف نـهاری غیر رسمـی‌ درون چکرز دعوت نخست وزیر بودند کـه جمعی‌ از وزرا نیز حضور داشتند و دوک و داچس دون شایر کـه با زوج اول آمریکا آشنائی قبلی‌ نیز داشته اند. دوچس درون مراسم قسم خوری جان کندی حضور داشته و از همان زمان ژکلین بـه دلش ننشسته بود. “هنوز هم همان قیـافه آماده حمله و چشمان گرد و صورت وحشی خود را دارد” کـه آنرا به منظور دوست قدیمـی‌ پاتریک آلی فرمور تعریف مـیکرد. دوک دون شایر، اندرو، نیز یکبار از پرزیدنت کندی گفته بود کـه او همانقدر بـه وابسته هست که آیزنـهاور بـه گلف

غروب آنروز به منظور صرف شام رسمـی‌ بـه بوکینگهام پالاس دعوت ملکه انگلستان و همسر او پرنس فیلیپ بودند. شب غریبی از آب درامد. اغلب مـیهمانان افرادی نبودند کـه جکی و جان انتظار دیدارشان را مـیداشتند. حالت خاصی‌ پیش آمده بود. بـه آن ترتیب کـه مطابق رسوم دربار بریتانیـای کبیر، از اشخاص مطلّقه دعوت بـه عمل نمـیاید. وملکه تحمل آن سنت شکنی را درون خود تاب نمـیاورد. او حافظ فرهنگ و رسوم خاندان سلطنتی بریتانیـا مـیبود. او فقط الیزابت نبود و این اصل مـهم خانوادگی را از ابتدای جوانیش بـه خوبی آموخته بود و به آنـها قسم خورده بود. ملکه آدم معتقد ایست.آنجا بود کـه ملکه پایش را درون یک کفش کرده از دعوت ژکلین، پرنسس آلی رادزیویل، کـه در ازدواج دومش هست و همسر وی، پرنس ستانیسلا کـه در ازدواج سومش هست با آنکه وابسته بـه خاندان انگلیس مـیبود خود داری مـیورزد. البته ملکه مـیبایستی تظاهر مـیکرد کـه آن بخاطر پیشینـه تأهل آنان نمـیباشد و بدین سبب مناسبت مـیهمانی را بـه کّل تغییر داد و پنـهانی‌ تلافی آن را  از جکی درون مـیاورد و از دعوت خودش، پرنسس مارگارت، و پرنسس مارینا نیز کـه جکی خیلی‌ مایل بـه ملاقاتشان مـیبود خود داری مـی‌کند و آنطوری جکی تعریف مـیکرد، تمام کابینـه و وزرا درون البسه تمام رسمـی‌ حضور داشتند

سر مـیز شام جکی همچنان احساس غریبی مـی‌کند و گرم نمـیگیرد. پرنس فیلیپ با او کمـی‌ مـیگوید و او را کمـی‌ مـیخنداند ولی‌  احساس خوبی از حضورش درون آن مجلس بـه او دست نمـیدهد و ملکه را صاحبخانـه‌ای خوشامد نیـافت. بعد از دقایقی سنگین بالاخره ملکه از جکی از دیدار اخیرش از کانادا مـیپرسد و جکی پاسخ مـی‌دهد کـه خوب بود ولی‌ دیگر بـه آن آزادی سابقم نیستم کـه هرکجا کـه بخواهم بروم. ملکه زود موافقت مـی‌کند. شاید هم درون آن تفکر مـیرود کـه او هیچوقت از آن آزادی کـه جکی مـیگوید برخوردار نبوده. ولی‌ بعد از شام اوضاع کمـی‌ بـه حالت طبیعی بر مـیگردند و ملکه از جکی مـیپرسد اگر او از دیدن تابلو‌های نقاشی لذت مـیبرد. جکی نفسی بـه راحتی‌ مـی‌کشد و پاسخ مثبت مـی‌دهد. آنگاه ملکه الیزابت دست او را مـی‌گیرد و دانـه بـه دانـه بـه تماشای تابلو‌های آویخته درون هال مشرف بـه سالن غذاخوری مـیبرد و در باره آنـها توضیحات مـی‌دهد. آنجا بالاخره هنر کار خودش را مـی‌کند و آن حس مشترک هنر دوستی باعث مـیشود کـه آن شب بـه خوبی پایـان یـابد. کندی، هرولد مک مـیلان، و پرنس فیلیپ از گفتگو با هم خسته نمـیشدند. نـه‌ ماه بعد ژاکلین بـه تنـهایی بـه لندن سفر مـی‌کند و باز هم بـه کاخ بوکینگ هام دعوت مـیشود و با ملکه و پرنس فیلیپ دیدار تازه مـی‌کند “من نمـیدانم چه بگویم غیر از آنکه ملکه را شخصیتی‌ عظیم یـافتم و از آشنائی با ایشان مفتخرم” ژاکلین بـه خبرنگاران تلویزیونی درون لندن قبل از پروازش مـیگوید

__________________________________________

علیـاحضرت ملکه الیزابت دوم

به عیـادت دوک ویندزر مـی‌رود

منزل دوک و دوشس ویندزور  پاریس۱۸ مـه ۱۹۷۲

HM Queen Elizabeth II attends The Duke of Windsor

قرار هست که ملکه الیزابت یک دیدار رسمـی‌ از پاریس داشته باشند. قبل از عزیمت بـه فرانسه، پیـام بـه کاخ بوکینگهام مـی‌رسد کـه عموی ملکه، دوک ویندزر، کـه برای مدت کوتاهی پادشاه ادوارد هشتم بود، دچار سرطان گلو شده و عنقریب درون پاریس از دنیـا خواهد رفت. ملکه از طریق ‌ خصوصی خود سرّ مارتین چارتریس با سفیر بریتانیـا درون پاریس، سرّ کریستوفر سامز، تماس مـی‌گیرد که تا ترتیبات قرار ملاقات ملکه و جین ثین، پزشک عمویش، دوک وینزر را بدهد. دکتر ثین بـه یـاد مـیاورد ” سفیر از من قرار ملاقات ملکه با من و عموی بیمارش را مـیخواست و فقط بر یک نکته تأکید مـینمود، کـه دوک مـیتواند قبل یـا بعد از دیدار ملکه الیزابت بمـیرد ولی‌ نـه‌ درون حین ملاقات ” او فکر مـیکرد برداشت عمومـی‌ از مرگ دوک هنگام دیدار برادر زاده ا‌ش فاجعه انگیز باشد

پزشک دوک ویندزر درون پاریس حیران بود کـه چگونـه چنین ضمانتی بـه سفیر بریتانیـا بدهد. او مـی‌توانست قبل، درون حین، و یـا بعد از دیدار ملکه از عمویش درگذرد. لحظه فرا رسیدن مرگ بیمار را یک پزشک، هرچه هم کـه حاذق باشد نمـیواند حدس بزند و اصولا کار او پیشبینی‌ مرگ بیمارش نمـیباشد. آیـا دوک همانقدر کـه در زندگی‌ باعث خجالت همگی‌ شد درون مردن هم مـیخواهد همـین روال را دنبال کند؟ او خودش بـه پزشکش گفته درون صورت دیدار ملکه بـه زندگی‌ بس امـیدوار تر خواهد گردید و شاید بـه تعداد روز‌های زندگیش بیفزاید. چیزی کـه سخت مایل بود

همـینطور هم مـیشود. دوک ویندزر هنگامـی کـه ملکه و همراهانش بـه فرودگاه ارلی مـی‌نشینند همچنان درون قید حیـات مـیبود. غروب آنروز سرّ کریستوفر بـه دکتر ثین تلفن مـیزند و احوال مریضش را مـیپرسد. پزشک دوک جواب مـی‌دهد کـه حال مریض خوب نیست ولی ثابت است، او دیگر قادر بـه قورت غذا نمـیباشد و به سرم متصل مـی‌باشد، ولی‌ همچنان درون انتظار دیدار برادر زاده تاجدارش مـیباشد. این گفتگو‌ها دو روز دیگر ادامـه داشت که تا ساعت ۴:۴۵ بعد از ظهر روز هژدهم ملکه و همراهانش بعد از حضور درون مسابقات اسب دوانی لانگ چمپ بـه ملاقات عمو دوید سخت بیمارش مـیروند. داچس یـا بـه اصطلاح فرانسویـان دوشس ویندزور، کـه سابقاً با نام سیمپسون مشـهور مـیبوده بـه استقبال ملکه از منزلشان بیرون آمده او و همسر دوک ادینبورو و پرنس چارلز را بـه داخل هدایت مـینماید. درون اتاق رسم مجسمـه‌های مذهبی‌ چین باستان دیده مـی‌شدند کـه غرق درون ارکیده هایی از طرف دوستداران پادشاه اسبق انگلستان فرستاده شده بودند آنـها قدری مـی‌نشینند و چای مـینوشند. ملکه هیچ سوالی از اوضاع سلامتی عمویش نکرد

ربع ساعت مـی‌گذرد و آنـها از هوای پاریس و از مسابقه اسب دوانی لانگ چمپ صحبت مـید. داچس کـه هنوز خاطرات تحقیر او درون دربار انگلستان بـه سبب مطلّقه بودن و غیر انگلیسی بودنش را فراموش نکرده آنرا دیداری سرد توصیف نمود. داچس ویندزر بعد‌ها بـه یـاد مـیاورد “آنروز هم ملکه خون گرم نبود و لبخندی بهنداشت. شاید هم بـه خاطر آن دو توله پاگ بود کـه اطراف آنـها ورجه وورجه مـید”. مترجم: داچس ویندزور حتی مدتی‌ نیز درون ۱۹۳۶ ملکه انگلستان بوده قبل از آنکه شوهرش را مجبور بـه کناره‌گیری از سلطنت بـه نفع برادرش کنند. داچس ویندزر لقبیست کـه پس از باز بعد گرفتن لقب علیـاحضرت ملکه بـه وی از طرف پادشاه جدید عطا مـیگردد. ماجراهای رمانس دوک و داچس سالیـان سال موضوع داغ محافل اروپائی و آمریکائی مـیبود و بسیـاری  درون کشور‌های دو طرف اقیـانوس اطلس با علاقه آنرا دنبال مـید. او کـه همسر یک آمریکائی متموّل، بنام سیمپسون مـیبوده درون لندن دیدار‌های عاشقانـه خود را با ادوارد جوان بـه طور پنـهانی‌ آغاز مـیکند درحالیکه هنوز از شوهرش طلاق نگرفته بود و کم کم اخبار آن دیدار‌ها بـه خارج نیز درز مـی‌کند. آندو هنگام پادشاهی ادوارد هشتم ازدواج مـینمایند

تنـهای‌ کـه از خاندان سلطنتی بریتانیـا بـه دوک ویندزور سر مـیزد پرنس ولز بود کـه آخرین بار همان اکتبر قبل بـه دیدن عموی بزرگش درون پاریس مـیرود بـه امـید آنکه بتواند آخر عمری روابط بین او و دربار سلطنت و مادرش، ملکه الیزابت را بهبود بخشد وی‌ کـه زمانی‌ بـه پادشاه ادوارد هشتم شـهرت داشت از احترام درون خور یک پادشاه انگلستان بر خوردار باشد. درون نوامبر همان سال عمو دوید بـه سرطان دچار مـیگردد و دیگر روو بـه بهبودی نمـیرود. ملکه و خانواده ا‌ش دوک وینزور را بـه نام عمو دوید مـیخواندند کـه یکی‌ از نام‌های ثبت شده اوست

رایحه‌ای از عود و دود چوب‌های آغشته بـه مواد بودار رسوم مذهبی‌ چین درون فضا آکنده مـیبود کـه پنداری بر سنگینی‌ ملاقات مـیفزود. درون این هنگام داچس از ملکه مـیپرسد کـه اگر مایل هستند بـه اتفاق بـه دیدن همسر بیمارش، عمو دوید بروند. ملکه از روی مبل‌ بر مـی‌خیزند و به دنبال صاحب خانـه از پلکان بـه طبقه بالا مـیروند. آنجا دوک ویندزور بـه روی صندلی‌ چرخدار و ملبس بـه پیرا‌هن یقه اسکی آبی‌ ناوی با لبخند خفیفی از ورود مـیهمانان ابراز خرسندی مـینماید ملکه انگلستان ج عمویش را بـه روی گونـه ا‌ش مـیبوسد و در عین حال درون گوشش زمزمـه مـی‌کند کـه حالش چطور است. دوک نیز با بی‌ حالی‌ پاسخ مـی‌دهد کـه خوب است

داچس بـه یـاد مـیاورد “الیزابت هیچ احساس گرمـی‌ هنگام بودن با عمویش از خود بروز نداد. همـه حرکاتش مصنوعی و ساختگی بودند. از اینکه وانمود مـید چون درون پاریس بودند تصمـیم بـه دیدن عمو دوید گرفتند، حرصم مـیگیره” داچس خوب بـه یـاد داشت کـه ملکه الیزابت چند جمله با عمویش صحبت نمود کـه صدای دوک آهسته تر و آهسته تر مـیشد که تا اینکه آن دیدار کوتاه با سرفه‌های شدید دوک ویندزور خاتمـه مـی‌یـابد و نرس ایرلندی وی خانم اونا شانلی را از آنجا مـیبرد درون حالیکه الیزابت فقط بتواند سریع بگوید خداحافظ. او سپس بـه طبقه پایین باز مـیگردد و به شوهر و پسرش مـی‌پیوندد

هنگام خروج پرنس فیلیپ مطابق عادت همـیشگیش سعی‌ درون گرم جو محیط کرده دو سه‌ جوک مـیگوید کـه داچس آنـها را بی‌ مورد خواند. یک عیـادگاری نیز بـه اتفاق مـیگیرند . آنجا از داچس خداحافظی مـیکنند. ده روز بعد از آن‌ دیدار دوک ویندزور کـه زمانی‌ بـه پادشاه ادوارد هشتم معروف بوده درون پاریس درون مـی‌گذرد. خانواده سلطنتی باز با داچس ویندزور، یـار و یـاور عمو دوید که تا آخر عمر وی روبه رو مـیشوند. آن سال از ملکه مـی‌‌پرسند کـه آیـا مراسم رژه گارد بـه احترام دوک مرحوم کنسل شود یـا خیر؟ کـه ملکه دستور مـی‌دهد کـه همچنان برگذار گردند

___________________________________________

دوک ویندزور

مبهوت الیزابت تیلور مـیشود

منزل دوک و دوشس ویندزور، پاریس ۱۲ نوامبر ۱۹۶۸

The Duke of Windsor Looks on Aghast with Elizabeth Taylor

هردو اکنون درون دههٔ هفتم زندگی‌ خود و سالها دور از جنجال ها و رسوائی‌ها، فارغ از جهان بینی‌، ویندزورها اوقات خود را دیگر صرف مـیهمانی‌ها با دوستان قدیمـی‌، و مـیهمانانی کـه از اقسا نقاط دنیـا بـه پاریس مـیایند و چند صباحی را درون آن شـهر رومانس و بـه سر مـی‌نمایند مـی‌گذارندند. از جمله درون حلقه دوستانشان افراد متموّل و صاحب صنایع اروپا و آمریکا هستند کـه به‌ قول خودشان جت ‌ست مـیباشند کـه یـا بـه پاریس مـی‌آیند و یـا از پاریس مـیروند و در هر حال که تا در پاریس هستند تلفنی از ویندزور‌ها دعوت مـیشوند کـه گرد هم باشند. درون مـیان آن دوستان البته هنرمندان بنام و هنرپیشـه‌های تئاتر و سینمای هالیوود، لندن و پاریس نیز بـه ملاقات دوک و دوشس مـیروند

بلی‌ سی‌ سال پیش از آن‌ آنـها مشـهورترین عشاق بودند. پرنسی کـه عشق را بـه سلطنت ترجیح داد. ولی‌ اکنون دو عاشق دیگر هستند کـه جلب توجه دنیـا را کرده‌اند. هم بـه روی پرده سینما و هم درون دنیـای واقعی‌. بلی آن زوج ریچارد برتون و الیزابت تیلور هست که رومانسشان سر هر کوی و برزنی بر زبان عام و خاص است. از آمریکا و اروپا گرفته که تا بقیـه دنیـا، فیلم‌هایشان زبانزد مردمان هست و از پر فروشترین فیلم‌های سینماأی درون دنیـا بـه حساب مـیایند. آنـها درون آن زمان درون پاریس بودند به منظور تهیـه یک فیلم رمانتیک دیگری از خودشان. دوچس کـه یک آمریکائی و از دوستان هنر پیشـه‌های هالیوود مـیبود روز ورودشان بـه پاریس با تیلور تماس تلفنی مـی‌گیرد و ورود او و همسر مشـهورش را بـه پاریس خوش آمد مـیگوید. دوک وو داچس ویندزور چند بار درون محل فیلم برداری ظاهر مـیشوند و شاهد بازیگری آندو درون بازی فیلمـی کـه برتون آنرا نوشته بنام “رام زن سرکش” مـیبودند. درون آن فیلم تیلور از جواهراتش استفاده کامل نمود و اصل آنـها را زیور خود ساخت کـه ارزش آنـها درون آن زمان ۱،۵۰۰،۰۰۰ دلار تخمـین زده مـیشد بدین سبب نیروهای اضافی امنیتی استخدام شده بودند. فقط هشت بادیگارد از آن زوج شـهیر حفاظت مـینمودند. درون روز اول ریچارد برتون آن جت خصوصی را کـه در آن‌ بـه پاریس پرواز نموده بودند بـه مبلغ ۹۶۰،۰۰۰ دلار به منظور تیلور خریداری نموده بود چون الیزابت ابراز علاقه بـه آن وسیله نقلیـه زیبا و پر قدرت نموده بود. آنـها بـه همچنین چند شب نیز بـه اتفاق گروه مشخصی از دوستان و آشنایـان مشترک،  بـه صرف شام پرداختند کـه یکی‌ دو تای آن دیدار‌ها درون منزل دوک و داچس ویندزور رخ داده بودالیزابت تیلور درون دیدار‌هایش با دوشس وینزور یـا بـه قول آمریکائی‌ها والاس سیمپسون، چند کلکسیون از جواهرات کمـیاب او را خریداری مـینماید از جمله گردنبند الماس و گوشواره های جور دیده شده درون این تصویر

در ۱۲ نوامبر، برتون‌ها بـه منزل ویندزورها رفتند کـه در یک مـیهمانی شام کوچک ۲۲ نفری بـه افتخارشان شرکت نمایند. بـه محض ورود بـه منزل بزرگ دوک و داچس، برتون دو چهره را تشخیص مـی‌دهد.. کنتس و کنت بیزمارک و حتی نامشان را خطاب مـینماید. او مـیگفت “کنت درون مقایسه با صدر اعظم آهنی مثل اسپاگتی‌ نرم و انعطاف پذیر است” و اضافه مـینماید “او هیچوقت نتوانست آلمان مدرن را حتی از مقوا هم ببرد” و لبخند ملیحانـه‌ای مـیزند. برتون‌ کـه پیدا بود مثل هر روز ودکای متنابهی نوشیده بود مانند الیزابت تحت تأثیر جاذبه سلطنتی ویندزورها و  آن نرفت. در چشمان سبز رنگش، ریچارد برتون دوک و دوشس را دو اندام نحیف مـیدید کـه “بیشتر بـه مجسمـه‌های پیرمرد و پیرزن روی طاقچه شباهت داشتند” الیزابت و ریچارد آنجا متوجه مـیشوند کـه آندو تنـها زوجی هستند کـه دارای لقب نمـیباشند و سر مـیز شام درون کنار صاحبخانـه جای نگرفته‌اند بلکه ما بین یک کنتس و یک دوشس “با صورت‌های پرتر و جوانتر” نشانده شده اند

برتون کـه پیدا بود مثل هر روز ودکای متنابهی نوشیده بود مانند الیزابت تحت تأثیر  داستان عشقی‌ و جاذبه سلطنتی ویندزورها نمـیرفت. “من خودم آنطور کـه خواستم دنیـای خودم رو ساختم اینـها حتی از نگاه داشتن سلطنت هم عاجز بودند” با نیشخند درون گوش الیزابت زمزمـه مـی‌کند. کنتس جوانتر از ریچارد برتون مـیپرسد کـه آیـا هنگامـی کـه هاملت را بازی مـیکرده تمام حرف‌های آنرا از حفظ کرده بوده؟ برتون جواب مـی‌دهد کـه او اهمـیتی نمـیدهد کـه حرف‌های شیکسپیر را کلمـه بـه کلمـه بـه روی صحنـه بگوید. او متن را حفظ مـیکرده و آنطور کـه از دل برداشت مـیکرد بزبان مـیاورد. “در غیر انصورت خیلی‌ مصنوعی مـیشـه.. بـه خصوص به منظور کاراکتر منقلبی مثل هاملت” به منظور کنتس با کمال مـیل توضیح مـی‌دهد و اضافه مـی‌کند “من حتما کمـی‌ هم مست باشم وقتی‌ او را اجرا مـی‌کنم” و به ناگاه با صدای بلند ترابراز مـیدارد ” و درون نقش‌های دیگر حتی مست تر” و قهقهه را سر مـی‌دهد. آن خنده کمـی‌ اتمسفر سرد مجلس را از یخی بیرون مـیاورد. برخی‌ از کنت‌ها و کنتس‌ها با او مـیخندند ولی‌ هنوز نتوانست لبخندی بر لبان داچس ویندزور آورد

یک خانم دیگر، کـه حتی یک روز زیر هفتاد نمـی‌آمد، با صورتی‌ کـه از تعدّد کشیده شدن‌ها داشت دیگر مـیرفت بالای سرش، با بی‌ شرمـی از برتون مـیپرسد کـه آیـا درست هست که همـه هنرپیشگان همجنس دوست هستند؟ بـه طوری کـه ناگهان گوش هردویشان تیز مـیشود و لبخندی پر معنی بروی لبان الیزابت نقش مـی‌بندد. درین موقع برتون بلند جواب مـی‌دهد ”  بلی درست است، به منظور همـین هست که من با الیزابت ازدواج کرده ام. حتما از همسرم بپرسم کـه آیـا ما باهم تلفنی عشقبازی مـی‌کنیم؟” و الیزابت را نیز بـه خنده مـیندازد. بعد از شام الیزابت با وحشت شاهد نزدیک شدن ریچارد بـه دوشس ویندزور مـیشود کـه با صدای بلند بـه وی مـیگوید “شما امشب چه بی‌ حوصله‌‌ بـه نظر مـیائید ” و در مقابل چشمان حیرت زده او و سایرین درون یک حرکت تند دوشس نحیف را از دو طرف کمر گرفته بلند مـی‌کند و یک نیم دایره درون جأ او را تاب مـی‌دهد. دوشس نمـیداند از آن کار حظ ببرد یـا عصبانی شود. الیزابت مـی‌ترسید اون وسط هردویشان بـه زمـین بیـافتند چون برتون واقعا مست بود. ولی‌ بـه خیر مـی‌گذرد و ریچارد برتون دوشس را سالم بـه زمـین مـیگذارد “هرچه باشـه من خون ولش خودم رو نمـیتونم انکار کنم” و خنده حاضرین فضای تسکین یـافته را پر مـیسازد

در تمامـی راه برگشت بـه هتل اقامتشان را تیلور ساکت و عصبانی هست و یک کلمـه با برتون صحبت نمـیکند. درون اپرتمانشان نیز او را داخل اتاق خواب مـیهمان هل مـی‌دهد و درب را پشتش قفل مـی‌کند. برتون با مشت و لگد مـیخواهد درب را بشکند و تقریبا هم موفق مـیشود. آنگاه الیزابت درون را بـه رویش از روی ناچاری باز مـی‌کند ولی‌ با شدید‌ترین لحن بـه او پرخاش مـینماید کـه چقدر آن‌شب منزل ویندزور‌ها آبروریزی کرد و او را درون خجالت کامل قرار داد الیزابت بـه برتون مـیکوبد  قبل از آنکه ریچارد او را نیز مانند دوشس بلند کند درون جأ او را تاب دهد و به روی تخت خواب بیندازد و یک عشق بازی پر هیجان را شروع نماید. “آنـها دیگر ما را بـه منزل خودشان دعوت نخواهند کرد”الیزابت با حالتی تسلیم بـه زبان مـیاورد. برتون نیز درون گوش لیز نجوا مـی‌کند “چه بهتر، من از آن زوج بی‌ رمق تر و خسته کننده تر هیچ را بـه یـاد ندارم” فردای آنشب الیزابت درون خاطراتش مـی‌نویسد “زود تکه پاره‌های گچ و چوب را جمع کردم کـه پیشخدمت نفهمد شب قبل چه بلایی بـه سر آن درون آمده”آندو بـه سر فیلمبرداری مـیروند

تعطیلات آخر هفته را باز برتون مجبور شد بـه خواسته لیز تن درون دهد و با او بـه مـیهمانی پر زرق و برق لباس‌های محلی خانواده راثچایلد درون شاتوی فرانسه شان  برود. آنجا سیسیل براون را آن‌طرف سالن مشاهده مـی‌کند. او درون خاطراتش از آن‌شب نوشته “من همواره از سلیقه بد برتون‌ها درون تعجب مـیبودم. آن شب هم انتظار بیش از آن از آنـها نداشتم کـه با آن البسه مسخره آنجا شرکت کنند. بدترین سلیقه درون انتخاب لباس آمریکائی و انگلیسی. هرچه باشـه او بایستی یک طور ولش بودن خودش رو نشون بده” نمایشنامـه نویس، عبردار، و طراح لباس معاصر انگلیسی بـه یـاد مـیاورد

_________________________________________

الیزابت تیلور

کفر جیمز دین را درون مـیاورد

مارفا، تکزاس، ششم ژوأن ۱۹۵۵

Elizabeth Taylor Unnerves James Dean

الیزابت با اینکه فقط یک سال از جیمز دین جوانتر مـیبود ولی‌ بـه خاطر سابقه طولانی‌ ‌اش درون صنعت فیلم از ستارگان استوار و جاافتاده هالیوود بـه شمار مـیرفت. او کـه از کودکی هنرپیشگی را آغاز نموده بود اکنون ملکه هالیوود هست و این درون حالی‌ بود کـه جیمز دین تازه بـه دنیـای هالیوود قدم گذارده و از هنرپیشگانی هست که مـیشد رویش حساب کرد کـه سالیـان سال بتواند از عهده نقش‌های اول و حساس برآید. او داشت مـیرفت  که دوران جدید سینمای هالیوود را سرآمد شود درون حالیکه لیز همچنان متعلق بـه هالیوود قدیم بود. آندو بـه تکزاس آمده بودند کـه به اتفاق درون فیلم “غول” بازی کنند. شرح حال جوانکی کـه در مزرعهدار عمده‌ای کـه توسط راک هودسن بازی مـیشد به کار مشغول مـیشود. جیمز دین نقش یک جوان زحمت کش کله شق و مصمم کـه هیچ خدایی را بنده نیست و دست بـه هرکاری مـیزند کـه پولدار شود کـه زمـین کوچکی‌ به منظور خودش خریداری مـینماید و در زمـینش چاه نفت مـیزند و شانسی‌ بـه نفت مـی‌رسد. الیزابت نقش همسر زیبای ارباب را بازی مـی‌کند

آندو چند روز قبل از شروع فیلم برداری بـه یکدیگر معرفی‌ مـیشوند. الیزابت از او شنیده بود کـه جوان با استعدادیست ولی‌ گاه بـه گاه بد خلق مـیگردد و روی اخلاقش نمـیتوان حساب کرد. الیزابت درون دیدار اول او را مـی‌پسندد و بچشم یک هنرپیشـه درخشان آینده بـه او مـی‌نگرد. جیمز و الیزابت دوست مـیشوند و حتی درون پورشـه نویش بـه الیزابت یک سواری مـهیج و فرحبخش مـی‌دهد طوری کـه باد موی‌های الیزابت را بـه هوا مـیبرد و او حظّ مـیبرد. فردای آنروز، تیلور دین را مـی‌بیند و به او نزدیک شده سلامـی مـیدهد. دین از بالای قاب عینکش نگاهی‌ بـه او مـیندازد و زیرچیزی مـیگوید کـه الیزابت نفهمـید. آنجا بود کـه به یـاد مـیاورد دوستانش بـه او این اخطار را داده بودند کـه جیمز دین خیلی‌ دمدمـی مزاج هست “راست مـی‌گفتند، این چه اخلاقیـه؟” الیزابت با خود مـی‌اندیشد

چهار هفته اول فیلمبرداری را آنـها درون شـهر کوچک و خواب آلود مارفا، تکزاس، مـیگذرانند. جایی کـه در تابستان دمای سایـه بـه ۵۰ درجه هم مـیرسد. درون روز اول دوستش، دنیس هاپر، جیمـی را اینقدر کلافه ندیده بود. اولین صحنـه را آغاز نمودند کـه در آن‌ دین تیری از هفت تیرش بـه تانک آب شلیک مـی‌کند. الیزابت تیلور با اتومبیلش از کنار وی ردّ مـیشود ولی‌ مـیایستد، جیمـی دین قرار هست او را بـه داخل به منظور چای دعوت نماید. تمرینـها انجام مـیگیرند و ریل دوربین‌ها شروع بـه چرخیدن مـیکنند. الیزابت اتومبیلش را نزدیک دین متوقف مـیسازد. او هرچه بـه خود فشار آورد کـه جمله ا‌ش را بزبان بیـاورد نتوانست. دوباره شروع د، باز نتوانست کـه نتوانست همـه کلافه شده بودند بـه خصوص خودش. “زبانش انگار قفل کرده بود ” هاپر بـه یـاد مـیاورد ” هیچ حالیش نبود کـه با کی‌ داره بازی مـیکنـه، با هنرپیشـه درجه یک هالیوود و او هی‌ گند مـیزد” و اضافه مـی‌کند ” چهار هزار نفر از کارکنان که تا سیـاهی لشگر‌ها که تا تماشا گران محلی صد متر آنطرفتر ایستاده آن صحنـه را مشاهده مـید کـه به دست پاچگی او مـیفزود”جیمـی از یک چیزی رنج مـی‌برد. ناگهان صحنـه را ترک کرد و به طرف تماشاچیـان رفت و کمـی‌ آنطرفتر زیپ شلوارش را پایین کشید و شروع بـه ن کرد. وقتی‌ کـه کارش تموم شد  زیپشو بالا کشید و برگشت “خوب دوباره مـیگیریم” جیمز دین با آسودگی گفت

مانند اغلب ما آن رفتار را الیزابت تایلر ازی‌ ندیده بود. البته بـه روی خودش نیـاورد و با لبخند زیبای همـیشگیش با ادامـه فیلمبرداری موافقت نمود. درون راه بر گشتن بـه هتل هاپر از او مـیپرسد، “این دیگه چه کاری بود کردی؟” و وقتی‌ کـه با لبخند مرموزانـه جیمـی دین مواجه مـیشود ادامـه مـی‌دهد “کی رو دیدی جلوی همـه بگیره بشاشـه؟” دین جواب مـی‌دهد کـه فشار جو تماشاچیـان فشار مثانـه ا‌ش را دو چندان ساخته بود و “داشت کلافه ا‌ش” مـیکرد و اضافه مـینماید، من یک بازیگر با سبک خودم هستم. حتما راحت باشم که تا بتونم نقش خودم روو بـه نحو احسن انجام دهم” او  ذهن ناخوداگاه را درون به خاطر سپردن جملاتش عامل عمده‌ای مـیداند

در طی‌ فیلمبرداری “غول” جیمز دین رفتار‌های غیر قابل پیشبینی‌ را تکرار مـیکرد. بـه ناگهان فریـاد بر مـیاورد کـه “کات من گٔه زدم” با اینکه این رفتار‌ها را کارگردان، جرج ستیونس، بـه حساب “سبک” او مـی‌گذاشت ولی‌ راک هودسون کـه بازیگر دیگر عمده درون فیلم مـیبود از آنـها بـه راحتی‌ نمـیگذشت. کار خودسری‌های دین  به جائی کشید ستیونسن هم حوصله‌‌ ا‌ش سر رفته بود و به همان نسبت از اینکه تیلور هم عاشق صورتش هست داشت عصبانی مـیشد. تیلور و دین هردو بالاخره یک نقطه مشترک بین خودشان یـافتند.. بی‌ علاقگی آنـها بـه ستیونس. آن دو ستاره سینما کم کم از معاشرت با یکدیگر مفرح مـیگردند. هردویشان بـه مواد مخدر ضعیف وابسته بودند. دین از ماریجوانا استفاده مـیکرد و تیلور از قرص‌های مٔسکن و آرام بخش. “در مدت فیلمبرداری شبها من و جیمـی مـینشستیم و او از گذشته‌هایش مـیگفت” تیلور بـه روزنامـه نگار کوین سسومس درون ۱۹۹۷ فاش مـی‌ساخت و اصرار کـه تا بعد از مرگش از آن چیزی ننویسد “چون من بـه جیمـی قول داده بودم کـه بهی‌ باز گوو نکنم” او سپس ادامـه مـی‌دهد کـه “جیمـی درون ۱۱ سالگی مادرش رو از دست مـیده، بعد از آن‌ بـه او توسط کشیش کلیسایشان تجاوز‌های ‌ مـی‌شده و جیمـی وقتی‌ اینرو برام مـیگفت خودش ناگهان منقلب شد” الیزابت تیلور بـه یـاد مـیاورد کـه همـیشـه فردای شبهأیی کـه با هم بـه گفت و گوو مـی‌نشستند جیمـی با او بد اخلاق بوده و شرم داشته با او بگوید و بخندد  ” باز هم جیمز اخلاق سگی‌ خودش رو حفظ کرده بود. ولی‌ بعد از دو سه‌ روز دوباره یـادش مـیرفت و به من نزدیک مـیشد” تیلور با لبخندی عمـیق از آن روز‌ها یـاد مـینماید

آنـها قسمت‌های فیلم درون تکزاس را زیر تحمل دمای داغ تحمل و به اتمام مـیرسانند و برای دٔه روز آخر سپتامبر بـه استودیوی کمپانی درون هالیوود باز مـیگردند. فقط چند صحنـه باقی‌ مانده بود کـه فیلم برداری بـه اتمام برسد، کارگردان، بازیگران، و اعضای پشت صحنـه درون روز آخر سپتامبر همان سال دراتاق ستیونس جمع شدند که تا کارهای آنروز را مرور نمایند. وسط گرد همأیی ستیونس تلفنی را دریـافت مـی‌کند. از آن‌طرف خط بـه او خبر مـی‌دهند کـه جیمز دین درون یک سانحهٔ اتومبیل کشته شده. همگی‌ درون ماتم فرو مـیروند. کار آنروز کنسل مـیشود. فردای آنروز تیلور مغموم بـه نزد کارگردان ستیونس خوانده مـیشود کـه به اتفاق صحنـه آخر را بدون جیمـی بر گذار کنند. خوشبختانـه صحنـه‌های اصلی‌ چند روز پیش از تصادف دین گرفته شده بودند. او مـیداند کـه جسد جیمز دین بـه روی تخت تشریح درون سرد خانـه اموات پائو ربلس آرمـیده و از او سٔوال خواهد شد کـه چه احساسی‌ دارد. تیلور درون آن هنگام عزم را جزم مـینماید کـه فقط بـه روی بـه پایـان رسانیدن فیلم غول بیندیشد و عزا ی دوست تازه یـافته را بگذارد به منظور بعد

_________________________________________

جیمز دین

آلک گینیس را دلواپس مـی‌کند

رستوران ویلا کاپری، هلیوود ۲۳ سپتامبر ۱۹۵۵

James Dean is Forewarned by Alec Guinness

یک هفته قبل از مرگ زودرسش، جیمز دین سر مـیزی درون رستوران دلخواهش درون هالیوود، ویلا کاپری، با صاحب و مترودی ویلا کاپری، نیکوس، کـه از او خانـه چوبیش را درون ‘شرود اوکز’ اجاره کرده گرم مـیگیرد. همـینطور کـه با نیگرم گفتگو مـیبود نگاهش بـه طرف درون ورودی جلب مـیشود کـه شخصی‌ آنرا باز کرده وارد مـیشود اوی‌ نبود بجز هنرپیشـه اصلی‌ برنامـه‌های کمدی قلب‌های مـهربان و نیمتاج ها، آلک گینیس

گینیس همـیشـه بـه زندگی‌ از دید خارج از حواس پنجگانـه مـینگریسته. او بـه حس ششم عقیده دارد و حتی نزد فال بینان مـیرود و از طالع خود و دیگران مایل هست بداند. همان چند وقت پیش از آن‌ دیدارش با جیمز دین کلی‌ کتاب و ورق فال گیری را بـه ناگهان درون شعله‌های آتش هیزم انداخت و سوزانید چه آینده را روشن نمـی‌دید و هربار فال‌ها بدتر و بدتر درون مـیامد

مترجم: آلک گینیس هنرپیشـه انگلیسی متولد ۱۹۱۴ و متوفی ۲۰۰۰ مـیباشد. وی از پشکسوتان تغییر هنرپیشگی از صحنـه تئاتر شکسپیری یـا بـه قولی سبک قدیم بـه صنعت نو بنیـاد سینما بود. او بـه هالیوود آمد و در چند برنامـه تلویزیونی نقشـهای گوناگونی را و بعد‌ها نقش‌های عمده‌ای درون فیلم‌های بزرگ هالیوود ایفا نمود کـه جوایز بسیـاری را نصیبش نمود. از جمله به منظور نقش  پرنس فیصل درون فیلم لورنس عربستان، ژنرال یفگرف ژیواگو، نیم برادر دکتر ژیواگو، و پرفسور گادبول درون راه عبوری بـه هندوستان

گینیس از حواس مافوق بشری هنگامـی آگاه شد کـه ناخدا سوم جوانی‌ مـیبوده روی ناوچه ا‌ش درون شب سال نوی‌ ۱۹۴۳، کـه صدای عجیبی بـه گوشش مـی‌رسد “فردا” او دور و برش را مـی‌نگرد ببیند چهی‌ آن کلمـه را بـه زبان آورده ولی‌ی‌ نبود. آنـها بین جزیره‌ سیسیل و ویس کـه جزو یوگسلاوی آن زمان مـیبوده درون سیـاحی بودند کـه هوا تیره گشت و رعد و برق‌های شدید و بالاخره طوفانی سهمگین بر کشتی‌ فرو آمد. اتصالی‌های الکتریکی‌ موتور کشتی‌ بـه ناگهان شروع بـه نورافکنی‌های آبی‌ زمردی درون سراسر عرشـه بـه او نوید مرگ را مـیداد. “در آن لحظه همـه چیز برایم صلح آمـیز و قابل قبول شده بود” او بـه یـاد مـیاورد آنـها درون بندر ایتالیـایی ترملی  بعد از برخورد با تخته سنگ‌ها اضطرا لنگر مـیگیرند. او دستور تخلیـه فوری ناوچه ا‌ش را بـه سیـاحان مـی‌دهد و جملگی قبل از انفجار موتور و انـهدام بخش عمده‌ای از کشتی‌ خارج شده بودند

 آلک با خود مـی‌اندیشید کـه آیـا آن صدا از بیرون مـی‌آمد یـا از درون او. آیـا حس ششم مجموعه‌‌ای از تجارب حواس پنجگانـه هست که مغز آدمـی‌ آنـها را و تجارب گذشته درون مـیامـیزد و از آینده‌ای کـه احتمالش مـیرود خبر مـی‌دهد؟ هیچ جوابی به منظور حس ششم ندارد درون حالیکه آینده نگری همواره چالش بشر بوده. از اوضاع و احوال طبیعت، باران، خشکسالی، گرفته که تا آینده خرید و قیمت‌های سهام بازار بورس و آینده آدم‌ها درون زندگیشان. انسان همـیشـه مفتون دانش از آینده ا‌ش مـیبوده و به انواع ترفندها، تکنیک‌ها و حتی اجسام به منظور دانستن آینده متوسل شده بـه خصوص آسمان و گردش ستارگان. همـه فقط به منظور نشانی‌ هرچه قدر تیره از آینده‌ای کـه در پیش روی دارد

گینیس نیز مانند افراد دیگر ساکن این کره خاکی مفتون آینده نگری و پیشبینی‌‌ها مـیبوده کـه از به منظور دست یـافتن بـه آن از هیچ روشی‌ خودداری نمـیکند. او بـه دعا و توسل بـه شخصیت‌های مقدس نیز معتقد مـیبود و حتی تعریف مـی‌کند درون مارس آنسال با همسرش بـه طرف اسکاتلند مـیراند کـه لاستیکش پنچر مـیشود. بـه ناچار درون صدد تعویض چرخ مـی‌آید. “وقتی‌ مـیخواستم آچار را بـه روی مـهره پیچها بگرداندم همـه بقدری سفت و محکم بودند کـه از باز آن مـهره‌ها عاجز بودم، درون دلم دعایی بـه سنّ آنتونی کردم و مـهره‌ها بـه آسانی باز شدند” آلک بـه زبان خود به منظور دوستانش تعریف مـیکرد

شش ماه بعد آلک بعد از یک پرواز طولانی‌ ۱۶ ساعته از کپنـهاگ بـه هالیوود مـیاید کـه با گریس کلی‌ و لویی جوردن درون فیلم “قو” همبازی شود. فیلم نامـه نویس “پدر براون”، ثلما ماس از او مـیخواهد کـه برای شام بـه رستورانی‌ درون حوالی هالیود بروند. از آنجا کـه ثلما شلوار بـه پا داشت مـی‌دانست کـه مطابق قوانین وکد لباس از پذیرفتن او درون رستوران‌های بهتر خودداری مـیشد و آنـها مـیدانند کـه باید بـه رستوران کوچکتر و خودمانی تری بروند. او ویلا کاپری را انتخاب مـی‌کند و دست الک را گرفته وارد مـیشود کـه نیآنـها را درون مـی‌یـابد. متأسفانـه رستوران پر بود و مـیز خالی‌ نبود و آنـها درون صدد بودند کـه محل را ترک کنند. گینیز حسابی‌ گرسنـه ا‌ش شده بود و داشت زیرقر مـیزد “ای بابا.. این دیگه چه وضعیـه؟ هرجا، هرچی‌ بتوونیم گیربیـاریم بخوریم من راضیم حتی یک همبرگر” آنـها رستوران نیرا ترک مـیکنند کـه ناگهان گینیس صدای پایی سر مـی‌شنود کـه به دنبال آنـها مـی‌‌دود “مـیز مـیخواهید؟ بیأید بـه من ملحق شوید، خوشحال مـیشوم” جیمـی درون تی‌ شرت و کت چرمـی و کفش‌های کتانیش از آنـها مـیخواهد کـه به او سر مـیزش بپیوندند

گینیس با خوشحالی قبول مـی‌کند و نفسی بـه راحتی‌ مـی‌کشد کـه دلی‌ از عزا درون مـیاورد. او دست جیمز دین را  مـیفشارد و مـیگوید “خیلی‌ از لطف شما ممنونم، بلی خیلی‌ مایلیم اینجا غذا‌ بخوریم” و هردو بدنبال دین بـه رستوران ویلا کاپری برمـی‌گردند. درون این هنگام جیمز بـه آندو با مسرت مـیگوید “مایلم یک چیزی را هم نشانتان دهم” بعد گینیس و ماس را بـه حیـاط پشت رستوران هدایت مـی‌کند کـه آنجا اتومبیل پورشـه نوی مسابقه‌ای او پارک شده بود. “این یکی‌ از اتومبیل‌های مسابقه‌ای کمـیاب است، درون جهان فقط نود که تا از آن درست شده کـه نامش پورشـه ۵۵۰ اسپایدر مـی‌باشد و به سفارش من صندلی‌ها شو عوض د و از تارتان (یک نوع پارچه یشمـی شطرنجی‌) ساخته‌اند و به سلیقه طراح معروف، جرج باریس، ساخته شده” و امضاش هم همـینجا گذشته” جیمز دین با خنده کنار سرپوش موتور را نشان مـی‌دهد کـه نوشته شده “حرامزاده کوچک” و هرسه مـیخندند. ماشین جمـیز درون ورقه نازک حفاظتی پوشیده شده بود چون تازه آنرا از گمرک تحویل گرفته بود و چند گل رز بـه کاپوت ماشین بسته شده بود. “چقدر تند مـیتوانی‌ با آن بروی؟”  گینیس بدون اراده مـیپرسد. “من مـی‌تونم ۱۵۰ که تا با این ماشین برم” جیمز دین با افتخار پاسخ مـی‌دهد. “آیـا که تا به حال آنرا رانده ای؟” گینیس از او سٔوال مـی‌کند. “نـه‌ هنوزهم ننشستم” دین پاسخ مـی‌دهد. آنجا بود کـه همان حس ششم گینیس عود مـی‌کند و در حالیکه از گرسنگی دلش بـه غر غر افتاده بود آهسته بـه دین مـیگوید “خواهش مـی‌کنم هیچوقت داخل آن اتومبیل نشو، چون درون آن خواهی مرد” گینیس سپس بـه ساعتش اشاره مـی‌کند زیرنجوا مـی‌کند “ببین الان ساعت ۱۰ شب ۲۳ سپتامبره. اگر با این ماشین مسابقه‌ای رانندگی‌ کنی‌ مـیتونی‌ که تا یک هفته دیگه همـین موقع کشته بشی‌”. جیمـی با کمـی‌ تمسخر مـیگوید “ای بابا، بخشکی شانس، بعد ما هم مردنی شدیم”. درون این موقع گینیس متوجه شدت کلامش شده از جیمز دین معذرت مـیخواهد و آن افکار را دلیل گرسنگی و خستگی‌ از سفر طولانیش ذکر نمود. “راستی‌ اگر فکر مـیکنی‌ مزاحم هستیم مـیریم یک رستوران دیگه” آلک بـه جیمـی مـیگوید. نـه‌ نـه‌ ابدا بفرمائید برویم سر مـیز و غذا سفارش دهیم. آنسه شب خوبی را با هم درون رستوران ویلا کاپری مـیگذرانند و شام مطبوعی صرف مـیکنند. آنـها از هر دری حرف مـیزنند. آلک دیگر صحبتی‌ از پورشـه جیمـی بـه مـیان نمـیاورد. “ولی‌ ته دلم از خبر بدی گواه مـیداد” آنرا گینیس بعد‌ها اذعان مـیداشت

باینکه جیمز دین سرش به منظور حرف های مربوط بـه مرگ و زندگی‌ بعد از مرگ و تقدیر و از این قبیل درد مـی‌کند و زیر جملات مربوط بـه آن سوژه گنگ و نادانسته را درون کتابی کـه مشغول مطالعه آن مـیبود  “مرگ درون بعد از ظهر” ارنست همـینگوی خط کشیده بود، او هشدار آلک گینیس را ناشنیده مـی انگارد.یک هفته بعد، درون سی‌ سپتامبر ۱۹۵۵ جیمز دین درون حالیکه با پورشـه اسپایدرش با سرعت از تقاطع جاده ۴۶ و ۴۱ رد مـیکرده با یک اتومبیل فورد تودور کـه توسط یک راننده درون حال آموزش بـه نام مسخره دونالد ترنیپسید (به معنی تخم چغندر) بـه طور روو بـه روو به اصطلاح شاخ بـه شاخ تصادم سهمگینی مـیکنند. او را با امبولانس بـه بیمارستان یـادگار جنگ درون پاسو ربلز مـیبرند کـه آنجا مرگ او را اعلام مـینمایند کـه در ساعت ۵:۳۰ بـه وقوع پیوست. آخرین جمله از دهنش قبل از تصادف بوده “او من را مـی‌بیند، حتما مـی‌ایستد” ولی آن پسرک مبتدی چنین کاری نکرد و گذاشت جیمز دین با اتومبیل مسابقه‌ای و با سرعت بالا بکوبد بـه اتومبیلش. پنجاه سال بعد از آن زمان آن قسمت از جاده جیمز دین نامگذاری شده. “آن بسیـار تجربه هولناکی بود کـه من مـیدیدم درون شرف بوقوع پیوستن است” آلک گینیس درون باره ا‌ش مـیگفت ” من او را از همان دیدار اول دوست مـیداشتم، خیلی‌ مایل بودم کـه دوستیم را با او ادامـه دهم” گینیس با تأسف اضافه مـی‌کند

_____________________________________________

آلک گینیس

با ‘اوللین واو’ مـی‌خزد

کلیسای آبستن معصوم، خیـابان فارم، لندن ۴ اوت ۱۹۵۵

Alec Guinness Crawls with Evelyn Waugh

مقالات زیر ممکن هست شامل جملات دور از ادب باشند کـه برای کودکان مناسب نباشند

در روز سه‌ شنبه ۱۹ ژوئیـه ۱۹۵۵، پستچی یک نامـه و یک بسته به منظور ‘اوللین واو’ بـه در منزلش مـیاورد. بسته محموله سیگار‌های برگ هفتگی اوست. او از اینکه پستچی هشت پوند مالیـات بابت سیگار‌های برگ مـیخواهد از او اخذ نماید عصبانیست. نامـه از نای ۶۷ ساله‌اش ایدث سیتول است. او نوشته کـه تا دو هفته دیگر نزد وی خواهد آمد. این خبر ‘اولین’ را کمـی‌ ناراحت مـیسازد. “او همـیشـه مـیخواسته خودش را بـه رخ دیگران بکشـه و وانمود کند کـه او خیلی‌ دارای کمال است”  واو درون دفتر خاطراتش مـینویسد و اضافه مـی‌کند کـه به کشیش اعترافات خوانده ا‌ش نامـه‌ای نوشته و از او خواسته کـه برای معترفش دینداری سن هلن را از خداوند آرزو کند

اوللین واو نویسنده انگلیسی کتاب‌های بیوگرافی و داستان مـیبود کـه در ۱۹۰۳ بـه دنیـا آمد و در سال ۱۹۶۶  درون سنّ شصت و دو سالگی از دنیـا رفت. از آثار معروف وی ‘افتخار شمشیر’ درون دوران جنگ جهانی‌ دوم مـیبود کـه پس از نگاشتن ‘ شکست و سقوط’ و ‘یک مشت خاک’ آنرا بـه رشته تحریر آورد. اولین واو درون جوانی‌ با طبقه اریستکرات انگلستان معاشرت مـیداشت. واو درون ۱۹۳۰ دست بـه سفر‌های متعدد زد کـه اغلب بـه عنوان خبرنگار روزنامـه مـیبود. او از آفریقا سر درآورد و از حبشـه گزارش  مخصوصی درون روزنامـه بـه چاپ رسانید و در تاج گذاری امپراتور جوان حبشـه، هایلس لاسی شرکت داشت. او بـه قولی‌ یک نویسنده تجسمـی مـیبود کـه قهرمان‌های داستان‌هایش را از روی اشخاصی‌ کـه مـیشناخته خلق مـینموده. واو کـه از کشیش‌های اشرافی کلیسای انگلیکن رویگردان مـیبود بعد از ازدواج دومش بـه کاتولیزم روی آورد. شاید بـه همـین علت باشد کـه مقبره او درون داخل محوطه کلیسای انگلیکن قرار ندارد و در بیرون محدوده بـه خاک سپرده شده

روز چهارم اوت یک روز آفتابی واو درون گراند هتل فلکستن از خواب بر مـیخیزد. پیشخدمت همان صبحانـه بی‌ مزه را برایش مـیاورد. این بار نامـه‌ای بـه سرآشپز کنار بشقاب مـیگزارد کـه ‘ایندفعه از ریخدن آرد ذرت درون سٔس خودداری کنید’ کـه آن‌شب درون سالن شام مـی‌بیند کـه سرآشپز درون کلاه بلند سفیدش پنجره آشپزخانـه نگاه غضبناکی بـه او مـینماید ولی‌ حرفی‌ نزد. واو ترن ساعت ۹ صبح روز بعد را مـی‌گیرد کـه به سمت تقاطع چارینگ مـیرفت. از چارینگ، واو قدم زنان بـه طرف کلوپ سفید مـیرود و سر راه از یک گلفروشی مـیخکی‌ مـیخرد و به یقه ا‌ش مـی‌زند. درون کلوپ او یک لیوان ابجوی زنجبیل با جین سر مـی‌کشد و خود را به منظور حضور درون کلیسای خیـابان فارم آماده مـیسازد. ساعت ۱۱:۴۵ بـه مقصدش مـی‌رسد و به محراب ایگناتیوس وارد مـیشود کـه با یک مرد دست بـه دعا روبرو مـیشود. او خود را آلک گینیس معرفی‌ مـینماید

واو کـه در انتخاب لباس مناسب رویداد روز درون بلا تکلیفی بسر مـی‌برد بالاخره بـه یک کت و شلوار یوونیفم مانند آبی‌ ناوی خود را قانع مـیسازد و کراوات  های مختلف را امتحان مـی‌کند کـه یکی‌ را بـه رنگ آبی‌ روشن مـیبود انتخاب مـینماید. بزودی با خانم خوش پوش معلولی  که وارد شده و زیورآلات متنابهی بـه خود آویزان کرده بود  سلام مـیکنند کـه متوجه مـیشوند او گوشش  سنگین و پیدا بود کـه بسیـار درون زحمت هست به این علت بود کـه هنگام معرفی‌ خود جواب مناسبی کـه حاکی از نام و نشانی از آن خانم باشد نشنیدند. او با کمک دو چوب بست درون دو طرف پایش قدم بر مـیداشت کـه به زور صندلی که تا شوی خود را کـه با خود آورده بود جلوی محراب باز مـی‌کند و به رویش مـی‌نشیند کـه به ناگهان تعادل خود را از دست مـی‌دهد و نقش بر زمـین مـیشود کـه تمامـی النگوها و زیورالاتش بـه اطراف پخش و پلا مـیگردند. “آهٔ جواهراتم” آن خانم  فریـاد مـیزند

آلک گینیس و اوللین واو بـه روی چهار دست و پای خود مـی‌افتند و روی زمـین و زیر نیمکتها شروع بـه جمع آوری زیورآلات آن خانم مـینمایند و هنگامـی کـه گینیس از او مـیپرسد چند تکه بـه زمـین ریخته، بـه سختی جواب مـی‌دهد هفتاد تا. گینیس کـه روی شکم خوابیده بود چند تکه از گوشواره‌های آن خانم را از زیر نیمکت ردیف جلو برمـیدارد و کت‌ و شلوار پاکیزه و اتوشده خود را خاکی مـی‌کند. واو نیز بـه همان ترتیب بـه حالت خزیدن درآمده و زیر نیمکت محراب سر‌هایشان بـه یکدیگر نزدیک مـیشود. گینیس از او مـیپرسد، فکر مـیکنی‌ اهل کجا باشـه؟ کـه واو جواب مـی‌دهد کـه “شاید اهل روسیـه باشد شاید هم رومانی” گینیس مـیگوید “دیدم صلیبش را بر عید” بعید نیست از کاتولیک‌های مارونیت باشـه کـه هیچ از ما دل خوشی ندارند درون انصورت حتما مواظب خودت باشی‌ !” و هردو مـیخندند

آندو بالاخره تمامـی‌ زیورآلات و النگو‌های خانم را پیدا مـیکنند و به او مـی‌دهند. آن خانم با شک و تردید عجیبی مـیپرسد چند که تا هستند؟ گینس پاسخ مـی‌دهد ۶۸ که تا و دو که تا النگو هم درون دستتان است. باز هم از اینکه آندو لطف کرده اند و تمامـی زیورآلاتش را برایش جمع آوری کرده اند تشکر نکرد و حتی قیـافه طلبکار هم بـه صورت گرفت و نگاه مشکوکی بـه آندو انداخت. درون آن هنگام سه‌ شاهد دیگر نیز سر رسیدند و کشیش د`آرسی نیز وارد مـیشود. او مردی کوتاه قد با پوستی‌ کمـی‌ تیره بـه نظر مـی‌آمد کـه بیشتر بـه یک یـهودی شباهت مـیداشت که تا مسیحی‌. او از اهالی پرتغال است. کمـی‌ آنطرفتر از درب جانبی ایدث سیتول کـه در یک شنل سیـاه رنگ سبک قرن شانزدهم پوشیده شده بود همراه ‘پدر کارامان’ بـه صحن محراب وارد مـیشوند

نای واو با پدر خوانده ا‌ش روبوسی مـی‌کند و از تجدید دیدار هردو محظوظ مـیگردند درون آنجا او تغییر مذهب خود را مانند پدر خوانده ا‌ش از کلیسای انگلیکن اعلام و توسط کشیش کارمان تطهیر مـیشود. پس از اجرای مراسم شایسته محراب جملگی کلیسا را درون اتومبیل دایملر کشیش کارمان ترک نموده از خیـابان فارم بـه طرف کلوپ سسامـی مـیراندند کـه دو خیـابان آنطرفتر قرار داشت. واو از آن کلوپ چیزهای بد شنیده بود ولی‌ وقتی‌ داخل شدند از آن پذیرایی‌ شایـان و دست و دلباز کلوپ سسامـی خرسند گردید. اردور با سوپ سرد و خرچنگ و استیک بـه نحو مطبوعی پخته شده بود و او را کـه همـیشـه درون انتخاب غذا و طرز پخت آن وسواس مـیداشت خشنود ساخت. دسر کیک کوتاه توت‌فرنگی نیز بـه دلش نشست

ایدث درون آسمان هفتم بسر مـیبرد و همچنان حالتی‌ روحانی بـه خود گرفته از انتخاب مذهب جدیدش و در کنار پدر خوانده ا‌ش درون آن فضای مطبوع پنداری عرش را سیر مـیکرد. درون یک لحظه زن کمشنوا مـیگوید “آیـا من ‌ شنیدم؟” واو بـه ناگهان از او مـیپرسد “آیـا یکی‌ مـیل دارید؟” و زن پاسخ مـی‌دهد “بیشتر از هر چیزی” و مـی‌خندد. ولی‌ درون این موقع شاعر پرتغالی با نگاه بـه او مـیفهماند کـه چنین کاری نکند و زیرلب بـه طوری کـه آن خانم نشنود مـیگوید کـه بهتر هست که همان سفیدش را بنوشد و قاطی نخورد. واو نیز با لبخند بـه آن زن همان حرفها را مـی‌ زند و از سرو ‌ عذر مـیخواهد و سرش را بـه گوش آلک گینیس نزدیک گرفته پچ پچ کنان طوری کـه دیگری نفهمد مـیگوید “بعد از آن درد سری کـه بهمون تو کلیسا داد دیگر دومـیش رو نمـیخوام” و هردو پوزخند مـیزنند

ایدث و پدر خوانده ا‌ش اوللین واو بعد از مدتی‌ از صرف دسر و قهوه با توافق قبلی‌ با پدر کارمان قصد ترک محل را مـیکنند و مـیدانند کـه باید آن خانم کمشنوا را بـه منزلش باز گرداند. بـه او کمک مـی‌کند کـه مـیز نـهار خوری رستوران کلوپ سسامـی بلند شده از سه‌ نفر خداحافظی مـیکنند. آنـها مـی‌نشینند و به نوشیدن ادامـه مـیدهند حرف‌ها گرم مـی‌گیرد و گینیس با جوان بلوند و شاعر پرتغالی سوالات شیطنت را مطرح مـیسازد “آیـا ما همـیشـه حتما به سلامتی پوپ بنوشیم؟ اگر ادیث درون لحظه تطهیر مـیمرد آنوقت یک راست بـه بهشت مـیرفت؟” و باعث خنده‌های بلند آنـها مـیشد

_______________________________________________

اوللین واو

با ایگور ستروینسکی از دنده چپ شروع مـیکند

هتل امبسدور، خیـابان پارک، نیو یورک ۴ فوریـه ۱۹۴۹

Evelyn Waugh Wrong-Foots Igor Stravinsky

اوللین واو ادعا مـینماید کـه از موسیقی خوشش نمـیاید. او ساده‌ترین نوع آنرا کـه بیشتر درش صحبت و دکلمـه باشد مـی‌پسندد و بس. این اخطار بر ایگور ستروینسکی تأثیری نگذاشت هنگامـی کـه واو را درون نیوو یورک ملاقات مـینمود. او از الدوس هاکسلی شنیده بود کـه واو مـیتواند راحت از کوره درون رود و بد اخلاق شده مثل برج زهرمار شود. ولی‌ با اینحال او از طرفداران نوشته‌هایش مـیبود و بسیـار مایل بود این موجود را از نزدیک ملاقات کند. او از استعداد اوللین واو درون انتخاب نام کاراکتر‌های داستان‌هایش تمجید مـینمود و دعوت یک دوست را به منظور ملاقات با اولین واو را با مسرت پذیرفت

مترجم: ایگور ستروینسکی، پیـانیست و کمپزر مشـهور درون ۱۸۸۲ درون ارنینبوم روسیـه پای بر جهان گذارد و در سال ۱۹۷۱ درون نیویورک از دنیـا رفت. او از نواغ دهر عالم موسیقی‌ کلاسیک مـیبود کـه کار‌های عمده‌ای نظیر `آداب بهار` و ده‌ها اثر بی‌ نظیر را بـه عالم موسیقی‌ کلاسیک ارائه نمود. ایگور ستروینسکی درون ۱۹۰۶ با کاترین نسنکو ازدواج نمود کـه چهار فرزند بـه دنیـا آوردند. درون ۱۹۰۹ سر‌جی دیگلیف، موسس ‘باله روس’ از ستروینسکی بـه همکاری دعوت مـینماید کـه چند اثر شوپن را کـه در باله ‘له سیلفید – جّن و پری ‘ رهبری نماید. آن باله را مایکل فکین و استراوینسکی سال بعد درون پاریس اجرا نمودند کـه نام استراوینسکی را سر زبان‌های هنرمندان و هنردوستان آورد

https://www.youtube.com/watch?v=QTwJ9r-tKp8

ستروینسکی و خانواده ا‌ش مدتی‌ درون سوئیس ومدتی‌ درون فرانسه زندگانی‌ را بـه سر بردند و استراوینسکی با کمپزر‌های مشـهور آن زمان اروپا مانند واگنر نیز کار هایی انجام دادند کـه نام وی را به منظور همـیشـه درون عالم موسیقی‌ جاودان ساخت. درون ۱۹۳۹ آنـها بـه آمریکا مـهاجرت مـیتمایند واو با ارکستر سمفونی نیو یورک کار‌های خارق العاده‌ای بـه روی صحنـه بـه انجام رسانید کـه مورد علاقه و تشویق موسیقی دوستان و موسیق شناسان بود و حتی بـه عنوان بهترین کمپزراز وی نام شده و جوائز بسیـاری را نصیبش نموده

شب قبل را استراوینسکی با شخصیت‌های نامداری مانند ولدیمـیر نابکف، اودن، و بالنچین گذرانید و برایشان پیش‌نویس بخش‌ نخست کار تازه ا‌ش را  بـه رانو نواخت. طبق معمول او از حرف زدن‌های اودن درون حین نواختنش رنجور گردید ولی‌ این درون مقابل رویدادی کـه عنقریب با اولین واو بـه وقوع مـیپیوست فرق مـیداشت

اوللین واو بـه طور واضحی براق شده بود. بی‌ حوصلگی او درون مقابل اعمال غیر مترقبه زبانزد همگان است. این اخلاق تند را نیز ازی‌ کتمان نمـیدارد حتی اگر یک کودک خردسال باشد. آنروزی کـه آن‌ فلمـینگ پسر سه‌ ساله ا‌ش را با خود بـه مـیهمانی صرف چای درون گرند هتل، فولکستون، آورد، واو بقدری عصبانی شده بود کـه نتوانست جلوی خودش را بگیرد. او صورتش را جلوی صورت کودک مـیاورد و با انگشتانش پلکهای چشم‌ و لبش را بـه طور ترسناکی باز مـی‌کند و صدای مـهیبی از دهنش خارج مـیسازد کـه باعث وحشت آن پسر بچه خرد سال مـیگردد بطوریکه از روی صندلی‌ بـه زمـین مـی‌افتد و گریـه سختی را آغاز مـی‌کند. مادرش نیز انتقامش را با یک سیلی‌ محکم بـه صورت واو و ریختن پشقاب غذا بـه رویش مـی‌گیرد و دست پسرش را گرفته مجلس را ترک مـی‌کند

همـینطور مشاهده رفتار واو درون کلوپ پرت درون کت و شلوار خوش دوخت و پیرا‌هن ابریشمش بـه طوری کـه برآمدگی شکمش را زیر کت چاک دارش مـیپوشانید، او یک عادتی داشت و آن فرو رفتن درون قالب یکی‌ از قهرمانان داستان‌هایش مـیبود و بیشتر ساعات روز را درون آن کاراکتر نقش بازی مـیکرد. یک روز فلر مـیشد کـه کمـی‌ سوسیـالیست بود و یک روز درون قالب گراهام فرو مـیرفت. ملکم موگرریج این را خوب مـی‌فهمـید و در کلوپ پرت متوجه شد کـه او بر خلاف سکوت دردآور گراهام درون داستانش، واو توجه دردآور از اطرافیـانش مـیخواهد. او با سامرست موهام نیز گفتگویی درون دو شب اقامتش درون کیپ فرات داشته و از کارهای پیکاسو و تشبیـه شخصی‌ با عبارت `بنفشـه لکنت دار` صحبت بـه عمل مـیاورند باز هم درون قالب کاراکتر یک منتقد هنری با متلک گویی‌ همـیشگیش

خلاصه آنکه اوللین واو همواره بـه دنبال فرصتی مـیگردد کـه حال طرف را بگیرد و با طعنـه ای، یـا کنایـه‌ای، لبخند‌ها را از روی لبان بردارد و به آن هنرش مباهات مـی‌کند. سر مـیز نـهار درون نیویورک با فلیتپلسکی و هیو برنت ملاقات مـینماید، کـه او را به منظور حضورش درون برنامـه تلویزیونی `رو درون رو` آمادگی دهند واو بـه ناگهان ابراز گله مـی‌کند کـه چرا درون منزلش تلویزیون برایش نگذاشته اند و تنـها یک رادیو هست و آن هم درون اتاق مستخدم. سپس غذا را سفارش مـی‌دهند. برنت واو را بـه مصاحبه کننده معرفی‌ مـینماید. او مـیگوید “حال شما چطور هست آقای واو؟” واو بـه ناگهان مـی‌پرد توی شکمش کـه “اسم من واو هست نـه‌ واف” و مصاحبه گر متعجب ابراز مـیدارد “ولی‌ من شما را واو خواندم نـه‌ واف !” واو ادعایش  را رد مـی‌کند “نـه‌ نـه‌ شما من را واف نامـیدید دیگر تکرار نشود لطفا” بدین طریق مصاحبه شروع مـیگردد

در حین مصاحبه واو باز بر مـیگردد بـه سوژه مورد علاقه ا‌ش، چگونـه بـه آسانی مشمئز مـیگردد. خبرنگار مـیپرسدد منظورتان چیست؟ از چهانی‌ و چه چیز هایی شما رنجور مـی‌گردید؟ واو پاسخ مـی‌دهد “از آدم‌های بی‌ روح، از حیوانـهای بیروح و از اشیأ بی‌ روح” مصاحبه کننده با تعجب مـیپرسد “اشیأ بی‌ روح؟” اولین مـیگوید “بلی بلی اشیـا بی‌ روح” هر شی‌‌ای به منظور خود یگانگی خود را مـیبایستی دارا باشد اگر مجسمـه هست باید آن منظور خالقش را ایفا نماید، اگر ماهیتابه هست باید درست از عهده سرخ ماهی‌ من برآید” و هر سه‌ بالاخره کمـی‌ مـیخندند و جو آرام تر و تحمل پذیر تر مـیگردد

ایگور ستروینسکی و اوللین واو همراه همسرانشان به منظور صرف شام درون هتل امبسدور حضور بهم مـیرسانند. طبق معمول واو از روی دنده چپ بلند شده و همانطور کـه قبلا هم گفته بود، “در آمریکا بهترین احساسش را ندارد”. ستروینسکی بزودی پی‌ مـیبرد کـه کاراکتر‌ واو از شخصیت های داستان‌هایش تند خوتر و پرخاشگرتر ست. سترونسکی هنگام معرفی‌ درون دل مـیگوید “زیـاد آدم دلچسبی‌ بـه نظر نمـیاید” . بـه محض نشستن سر مـیزشان  واو شروع بـه بدگویی از امریکأییـان مـی‌کند کـه جّد و آبادشان  یک مشت ترسو بودند کـه به خاطر اینکه خدمت نظام پادشاهی انگلستان را ندهند بـه آمریکا آمده اند. استراوینسکی و خانمش با تعجب بـه گفتار اوللین گوش فرا مـی‌دهند. پیشخدمت به منظور گرفتن دستور بـه نزدشان مـی‌اید. استراوینسکی از واو مـیپرسد کـه آیـا ‌ مـیل دارد؟ واو با تندی پاسخ مـی‌دهد “من هیچوقت قبل از ‌ نمـینوشم” و آنرا طوری ادا مـی‌کند کـه طعنـه‌ای بـه نادانی‌ ستریوینسکی نیز باشد

واو بـه نظر مـی‌رسید کـه از معاشرت با استراوینسکی خوشنود هست و حاضرجوابی‌های بـه موقع و مودب او را کـه توی صورتش برمـیگرداند مـی‌پسندد. استراوینسکی ابتدا با اندو بـه زبان فرانسه شروع بـه سخن نمود چون درون انگلیسی هنوز آنطور کـه شایسته یک هنرمند باشد تبحر نداشت. واو ابراز مـیدارد کـه فرانسه حرف نمـیزند و هنگامـی کـه همسرش با تعجب حرفش را رد مـی‌کند زود بـه او اعتراض مـی‌کند. استراوینسکی و همسرش مـیدانند کـه با یک آدم یک دنده و لجوج و غیر منطقی‌ طرفند

مکالمات بالاخره نظم راحت تری بـه خود مـیگیرند و ستروانسکی از قانون اساسی‌ آمریکا مـیگوید کـه چقدر برایش جذاب هست که باز دوباره اوللین واو مـی‌پرد توی شکم استراوینسکی کـه “من از هرچیز آمریکائی بدم مـیاد کـه از همان قانون اساسیشان شروع مـیشود” باز استراوینسکی صلح جوو کنترل خود را حفظ مـی‌کند و پیشنـهاد مـی‌کند کـه خوراک جوجه این جأ عالیست. جملگی ترغیب مـیشوند کـه منیو را نگاه کنند. “جوجه؟ مگر نمـیدانی کـه امروز جمعه است؟” واو بـه سبک خودش مـیپراند

استراوینسکی با خود مـی‌اندیشد کـه هنوز او قابل کنترل هست و بـه روی خود نمـیاورد. بـه یـاد گفته هوراک والپل مـیفتد کـه مـیگفت از آنـهائی کـه با تو فقط سر بـه ناسازگاری دارند دوری کن ولی‌ از آنـهائی کـه همـیشـه با تو موافق هستند، بیشتر. او از موسیقی‌ و قطعه‌ای کـه سراییده سخن مـیگوید “شنیدن هر نوع موسیقی‌ برایم دردآور است” دوباره اولین واو با بیرحمـی هرچه تمام‌تر تحویل استراوینسکی موسیقی‌ دان مـی‌دهد. بالاخره تنـها موضوعی کـه واو کمـی‌ توافق با عقیده استراوینسکی نشان داد موضوع تدفین مردگان درون آمریکا بود. “من کـه گفته‌ام مرا درون دریـا دفن کنند” واو باز لاف مـیزند چون از صورت همسرش پیدا بود کـه این اولین باریست کـه چنین چیزی از شوهرش مـی‌شنید

________________________________________

ایگوراستراوینسکی

از والت دیزنی یکه مـیخورد

استودیو بربنک، لوس آنجلس دسامبر ۱۹۳۹

Igor Stravinsky is Appalled by Walt Disney

ایگور ستراوینسکی خودش از خوشمشربترین افراد بـه حساب نمـیاید، ولی‌ والت دیزنی آنرا نمـیداند. هنگامـی کـه استراوینسکی سری بـه استودیوی دیزنی درون بربنک مـیزند دیزنی درون در اوج شـهرت و مکنت مـیبوده. مـیکی ماوس و دونالد داک از مطرح ترین بازیگران هالیوود هستند و یک امپراطوری جدید بر پا نـهادند – امپراطوری رویـا. فیلم سپید برفی و هفت کوتوله هشت مـیلیون دلار فروش کرده بود. والت دیزنی به منظور خودش یک کاخ مجلل درون بربنک سفارش داده بود کلا بـه اندازه یک شـهر کوچک کـه شامل خیـابان بندی داخل محوطه، محل اقامت وی و خانواده ا‌ش و استودیوی کارش مـیشید و سیستم برق و تلفن مستقل خود را دارا مـیبود

در ضیـافت شامـی کـه والت دیزنی بـه خاطرستراوینسکی و همسرش برگزار کرده بود، ایگور به منظور اولین بار با لیوپود ستکفسکی، کنداکتور معروف ارکستر فیلهارمونیک فیلادلفیـا آشنا مـیشود. آن دو بـه دعوت والت دیزنی قرار بود کـه روی آهنگ فیلم دو ریله  “شاگرد جادوگر” با شرکت مـیکی ماوس کار کنند. وی از اینکه به منظور نخستین بار از آهنگ‌های کلاسیک درون فیلم نقاشی انیمشن استفاده مـیشود بسیـار ذوق زده بود. آنـها بـه روی رنگ‌های انتقال داده شده درون آهنگ تکاتا ی باخ روی ارگ درون فا بمول صحبت مـید. والت دیزنی مـیگفت کـه آنرا نارنجی تصور مـی‌کند ولی‌ ستراوینسکی معتقد بود کـه باید نزدیک بنفش باشد. آنـها سر مـیز یکدیگر را پسندیده و به همکاری با هم ابراز علاقه مـینمایند. آن‌شب از فیلم “شاگرد جادوگر”، داستانی‌ کـه دیزنی درون سر داشت صحبت‌ها د و شروع د بـه رد و بدل ایده‌ها و تفکرات. هیچ ایده‌ای دور از تصور انگاشته نمـی‌شد

ستکوسکی مایل بود کـه پیش صحنـه با موزیگ دبوسی شروع شود و مخصوصاً آهنگ رقابت عطرها ی او را پیشنـهاد داد کـه در این هنگام والت دیزنی بلند مـیگوید “گرفتیش!” چه خوب گفتی‌ هم آن سمفونی را بـه رش صحنـه مـیگذاریم هم عطری به منظور این فیلم سفارش مـیدهیم کـه در سینما‌ها بـه فروش برساند. شما چه بوی عطری مـی‌پسندید؟ اینطور بود عادت والت دیزنی – فرصت را درون جأ بقاپی و رویش عمل کنی‌. “شوخی‌ نمـیکنم!” والت دیزنی بدون اینکه اجباری درون گفتن آن داشته باشد ادا مـینماید. همـه مـی‌دانستند او بای‌ شوخی‌ ندارد مگر با قهرمان‌های داستان هایش

 والتر الیـاس (والت) دیزنی، فیلمساز، هنرپیشـه صدا، و کارتونیست آمریکائی درون سال ۱۹۰۱ درون شیکاگو بـه دنیـا آمد. وی از بنیـان‌گذاران صنعت انیمشن و کارتون به منظور بچه‌ها بود کـه خالق قهرمانان افسانـه‌ای مشـهوری چون مـیکی ماوس، معروفترین موش کارتونی جهان، خانمش، مـینی ماوس، اردکی بـه اسم دانلد داک، سگی‌ بـه نام گوفی و ده‌ها کاراکتر دوست داشتنی و حتی ترسناک دیگر. او برنده جوائز بی‌ شماری از جمله جایزه طلایی و جایزه امـی شده و فیلم‌هایش درون فیلم‌های ملی‌ و در کتابخانـه کنگره ثبت شده اند. والت دیزنی درون ۱۹۵۰ اقدام بـه تأسیس یک پارک تفریحی به منظور کودکان و خانواده‌ها درون لوس آنجلس نمود کـه به دیزنی لند معروف هست و چند سال بعد درون شرق آمریکا، درون نزدیکی‌‌های شـهر اورلاندو نیز پارک مشابه حتی بزرگتری احداث نمود کـه نامش را دیزنی ورلد گذاشت. مـیزبان اصلی‌ این پارک‌ها البته مـیکی ماوس و همسرش مـینی ماوس هستند کـه با دیگر شخصیت‌های کارتونی فضای شادی به منظور بازدید کنندگان فراهم ساخته اند. والت دیزنی کـه مصرف دخانیـاتش بالا مـیبود درون دسامبر ۱۹۶۵، چند روز بعد از تولد ۶۵ سالگیش درون لوس آنجلس بر اثر سرطان ریـه چشم از جهان فرو مـی‌بندد. او یک امپراتوری عظیم از خود بجای مـیگذارد کـه فیلم‌های تلویزیونی و سینمایی بیشماری را بـه کودکان جهان عرضه مـینماید

بگذریم، دیزنی مـیخواست یک صحنـه از خلقت جهان و آتشفشان‌ها روی زمـین باشد با دینسور‌ها ی بزرگ و با استراوینسکی و ستکفسکی سر موزیک مناسب صحبت مـیکرد. آنرا بـه محققین جوانی‌ کـه در جمع آوری کتب و مٔآخذ مأموریت داشتند واگذار د کـه چند موزیک مناسب را از ارشیو‌ها بـه روی مـیز بیـاورند. بالاخره یکی‌ از مشاورین محقق قطعه “خلقت” کار هأیدن را پیش کشید. اجرا د و گوش فرا دادند، دیزنی دوباره خواست گوش دهد، بعد سری تکان مـی‌دهد کـه نـه‌، “سقلمـه ا‌ش قوی نیست”. او بـه دنبال آهنگ مـهیج تری مـیبود. ناگهان ستکفسکی بـه یـاد اثر له ساکر دیوپرینتمپس استراوینسکی افتاد و آنرا پیشنـهاد کرد. استراوینسکی بـه عادت همـیشگیش کـه کمـی‌ خجالتی مـیبود از آن ایده با لبخند خود را کنار کشید ولی‌ والت دیزنی خواست کـه برایش اجرا کند. بعد از اتمام آن قطعه والت مات و مبهوت مانده بود و گفت اگر فقط یک قطعه مناسب آن صحنـه باشد همان قطعه استراوینسکی مـیباشد. استراوینسکی کـه انتظار نداشت آن اثرش درون فیلم گران قیمت والت دیزنی بکار رود از این انتخاب بسی خرسند شّد

کار‌ها شروع مـیشوند و افراد متخصص استخدام مـیشوند، کارتونیست‌های همـیشگی‌ والت بـه تیمشان افزوده مـیگردد و موسیقی دانان بـه سرکردگی استراوینسکی و ستوکفسکی بـه ابداعات موزیکال مـیپردازند. دو سه‌ هفته نمـیگذارد کـه ستودیو از کارکنان مملو مـیگردد و کمـی‌ بعد از آن‌ سر و کله حیوانات نیز پیدا مـیشود. آنـها انواع و اقسام خزندگانی کـه به نحوی شبیـه جد و آباد دینوسور شش مـیلیون سال پیش خود مـیبودند درون ستودیوی بربنک جمع آوری نمودند از جمله ایگوانیـا از مکزیک آوردند و چندین بچه تمساح کوچک تا کارتونیست‌ها و دست اندر کاران انیمشن با نگاه بـه حرکات بدنشان بتوانند از عهده خلق حرکات دینسور‌ها بـه نحو احسن درآیند

والت دیزنی از یک گوشـه بـه گوشـه دیگر ستودیویش سر مـی‌کشید و کیف مـیکرد. از تجمع یک عده متخصص که تا تجمع خزندگان درون قفس‌هایشان از همـه دیدن مـیکرد و اوضاع و احوال کار را جویـا مـیشد. اگر احتیـاجی بـه کمک اضافی دارند زود برساند و به خصوص از معاشرت و گفتگو با استراوینسکی و ستکفسکی بغایت لذت مـی‌برد. دوباره هنگام تعیین آهنگ مناسب صحنـه‌ای دیگر شدند، چندین نمونـه اجرا شد کـه نپسندیدند ولی‌ باز همان جوانک یک آهنگ سمفنی را ارائه نمود کـه مورد پسند واقع شد و هنگامـی کـه والت دیزنی مـیخواست بـه سلیقه خودش و بنا بـه اقتضای صحنـه آتشفشان، بـه قول خودش، الفاظی من درآوردی بـه آن اضافه کند و شروع بـه خواندن حرف‌های بی‌ معنی کرد کـه ناگهان استراوینسکی متوجه مـیشود این یکی‌ از ساخته‌های خودش هست “یـا مسیح مقدس، این اثر منـه!” دیزنی بشدت بـه خنده افتاده بود ” اثر شماست؟ انتظار دیگری نیز شما نمـیرود” دیزنی وی را آرام مـیسازد. “خوب چطوره؟ موافقی؟” سترا ابدا انتظار چپاندن آن الفاظ بی‌ معنی والت دیزنی را نداشت ولی‌ از دید والت او را درک مـیکرد

آنطوری کـه ستراوینسکی بـه خاطر مـیاورد دیزنی با اعتماد بـه نفس هرچه تمام‌تر بـه او مـیگوید “به این فکر کن کـه چند نفر درون تمام دنیـا موزیکت را مـیشنوند” و به این ترتیب والت دیزنی خاطرش را قرص مـی‌کند و رضایتش را مـی‌گیرد کـه آن پرت و پلاها را درون آهنگش بگنجانند. بعد‌ها هنگامـی کـه فیلم تهیـه و پخش گردید از قرار از والت دیزنی پرسیده بودند کـه چگونـه آن سبک عهد عتیق را داخل آهنگ ظریف و حساب شده ستراوینسکی گنجانده بود، جواب مـی‌دهد کـه استراوینسکی بـه او روزی ابراز داشته کـه هنگام نوشتن نوت‌های این آهنگ تمام فکر و حواسش درون دوران باستان بوده. و استراوینسکی آن گفته را شدیدا رد مـی‌کند. گرچه آن گناه والت دیزنی را استراوینسکی بعد‌ها بر او نبخشود بـه طوری کـه حتی بیست سال بعد نیز درون یک مصاحبه با نیو یورک تایمز والت دیزنی را بـه کودنی متهم کرد کـه به اثر زیبایش تجاوز کرده، ولی‌ درون حین آن مدت چند اثر دیگر به منظور فیلم‌های والت دیزنی ساخته بود

___________________________________________

والت دیزنی

در مقابل پاملا تراورس مقاومت مـی‌کند

تئاتر چینی‌ گرومن، لوس آنجلس ۲۷ اوت۱۹۶۴

Walt Disney Resists P.L. Travers

لبخند‌های دندان نما ی والت دیزنی و جولی اندروز درون کنار پاملا تراورس، زینت بخش تصاویر افتتاحیـه فیلم مری پاپینز مـیشوند. والت بـه خبرنگاران اظهار مـیدارد کـه از سال ۱۹۴۴ درون فکر چنین داستانی‌ بوده کـه آنرا بـه روی فیلم بیـاورد – همان زمانی‌ کـه در اتاق نشیمن نشسته بود کـه صدای بلند خنده همسر و فرزندانش را از اتاق مطالعه مـی‌شنود کـه  باعث شد بلند شود وبه آن اتاق برود کـه بپرسد از چه چیزی اینقدر مـیخندند کـه آنـها کتاب مری پاپینز را نشانش دادند و در حالیکه هنوز مـی‌خندیدند بـه والت گفتند کـه کتاب ارزنده و خنده آوریست. آنجا بود کـه آخر شب والت دیزنی بـه اتاق مطالعه رفته کتاب مری پاپینز را برمـی‌دارد و شروع بـه خواندنش مـی‌کند و عاشق آن داستان مـیشود. درون کنارش نویسنده ۶۵ ساله مری پاپینز دیده مـیشود ” فیلم مسرت آوریست و هنرپیشـه‌های مناسبی نقشـهای  کاراکتر‌های دستان را بـه بهترین نحو بازی کرده اند” تراورس با هیجان غیر قابل توصیف صحبت والت دیزنی را تکمـیل مـی‌کند

پاملا لیندن تراورس درون سال ۱۸۹۹ درون خانواده ای مرفه در استرالیـا بـه دنیـا مـیاید. او شاعر و نویسنده چیره دست داستان‌ها بود کـه از سنین کودکی شروع بـه داستان پردازی نمود. او همـیشـه شیفته پدرش بوده و نام کوچک او ، تراورس را بـه عنوان اسم مستعار خود انتخاب مـینماید و نام پاملا را به منظور خود بر مـیگزیند. پاملا تراورس بعد از اتمام دبیرستان بـه لندن رفت که تا بیشتر درون جامعه ادبی‌ اروپا و دنیـا مطرح شود و با شاعرانی مانند ویلیـام باتلر و ییتز دمخور مـیشود. وی داستان‌های کودکان را آغاز مـی‌کند کـه سری داستان‌های مری پاپینز او به منظور کودکان و نوجوانان درون دنیـا بـه زبان‌های متعدد ترجمـه و چاپ گردید کـه کودکان دنیـا را بـه خنده آورد. خانم تراورس با دودلی و شک و تردید بـه والت دیزنی داستانش را واگذار مـی‌کند درون حالیکه از او قول مـی‌گیرد کـه هیچ گونـه حرف‌های درشت، خشونت و درون فیلم گنجانده نشود. درون کودکی وی بـه پدرش بسیـار وابسته بود و او را الگو قرار داده بود. والت دیزنی دچار زحمات زیـادی شد کـه خانم ترورس را قانع سازد کـه داستان مری پاپینز را بـه کمپانی معظم دیزنی واگذار نماید و چندین بار صحنـه‌ها و گفتار‌های فیلم بنا بـه خواسته نویسنده سخت گیر و پایبند اصول قدیمـی‌ خانواده  تعویض شدند کـه والت را درون لحظاتی بشدت کلافه مـیکرد. کتاب مری پاپینز بعد از بروی فیلم آمدن مشـهوورتر مـیشود و پملا تراورس را درون هالیوود بـه شخصیتی‌ جدید تبدیل مـینماید کـه توسط والت دیزنی بـه دیگر هنرپیشـه‌های معروف آن دوران معرفی‌ مـیشود و در ضیـافت‌های هالیوود شرکت مـینماید. پ ل تراورس درون ۱۹۹۶ درون لندن از دنیـا مـیرود

هیچ چیز درون ساختن مری پاپینز آسان نبود. فقط ۱۶سال طول کشید کـه رضایت خاطر پاملا تراورس را بدست آورند و کنترات را ببندند. رئیس روابط حرفه‌ای دیزنی درون ۱۹۴۴ بـه سراغ پملا مـیرود کـه امتیـاز ساختن فیلمـی از داستان‌های مری پاپینز را از او بگیرد. درون آن موقع پاملا تراورس از بمباران‌های لندن بـه نیو یورک آمده بود. او بـه هیچ وجه زیر بار نمـیرود و این درخواست توسط والت دیزنی سمج بـه قدری تکرار مـیشود کـه بالاخره درون سال ۱۹۶۱ زیر فشار مالی‌ قرار مـیگیرد و تن بـه رضایت مـی‌دهد. با پیش پرداخت صد هزار دلار و سهم پنج درصد از فروش کّل و حق دخالت درون نحوه فیلم برداری. والت دیزنی از این قسمت آخرش دل خوشی نداشت ولی‌ با زنی‌ مصمم و و کله شق روبرو مـیبود و مـی‌دانست کـه بهتر هست با آن شرطش نیز موافقت کند ولی‌ که تا آنجا کـه ممکن بود او را “دور از صندلی‌ راننده” قرار داد. بعد‌ها درون دوران فیلم برداری والت دیزنی هنگامـی کـه تراورس را درون مـیان کارگردانـها مـیدید فاصله خود را با او حفظ مـیکرد. هنوز یـاداشت‌ها و گفتگو‌های آنـها سر صحنـه‌ها موجود است. درون یکی‌ از اولین نوشته‌های روادید شروع فیلم کـه از خانـه خانم و آقای بنو چهار فرزندشان درون شماره ۱۷ جاده درخت گیلاس شروع مـی‌گردید کـه آقای بنبه منزل مـیا ید و بچه‌ها را گرم شیطنت مـی‌بیند و اعتراض مـی‌کند کـه این کار خانم خانـه هست … کـه یک مرتبه تراورس بر مـیاشفتد و اعتراض مـی‌کند “کار؟” نـه‌ نـه‌  این “کار” زن خانـه نیست آنرا عوض کنید.. خوب چه بگذاریم؟ حوزه فعالیت؟ .. شاید .. از “کار” بهتر هست … مسئولیت چطور؟ … شاید .. ولی‌ “کار” نـه‌ … والت دیزنی ساکت هست و فقط گوش مـی‌دهد. فیلم مری پاپینز ۵/۲ مـیلیون دلار خرج برداشت و فروشی بیش از ۵۰ مـیلیون داشت

گشایش فیلم مری پاپینز با شکوه هرچه تمام‌تر اجرا گردید. یک ترن کوچک تمامـی بلوار هالیوود را طی‌ کرد درون حالی‌ که مـیکی ماوس، سفید برفی و هفت کوتوله، پیتر پان، پیتر خرگوشی، سه‌ که تا خوک کوچولو، گرگ گنده بد، پلوتو و چهار پنگوئن نده بروی آن بـه و پایکوبی مـیپرداختند و برای مردم دو طرف بلوار دست تکان مـیدادند. درون سالن سینما تمامـی کارکنان دیزنی درون یونیفرم پلیس انگلیسی ظاهر شده بودند و پس از پایـان فیلم جارو کشان دودکش با موزیک باند پادشاهان و ملکه‌های مروارید پوش یک دسته جمعی‌ مـهیجی را بـه روی صحنـه آوردند. دوباره پاملای وسواسی و سخت گیر سر اجرای مراسم گشایش نخستین اکران سر ناسازگاری مـیگذارد و با برخی‌ بـه بحث و جدال مـی‌نشیند و ایراد از دکور و البسه ندگان و هزار و یک ایراد و بهانـه دیگر کـه والت را بـه کلی‌ از کوره بدر مـیبرد ولی‌ بر اعصابش خود مسلط مـیگردد و با لبخند و جواب‌های مزاح انگیز سر و ته قضیـه را هم مـیاورد. بالاخره چراغ‌ها خاموش مـیشوند و فیلم شروع مـیشود. تراورس کـه انتظار چنین فیلم برداری پر خرج و مملو از صحنـه‌های دل‌انگیز و زیبا را نداشت درون دل بسیـار خوشنود شده بود ولی‌ باز غرورش اجازه نمـیداد کـه شخصا آن احساساتش را بـه والت دیزنی بگوید واز زحماتش قدر دانی‌ نماید. او نیز مانند قهرمان داستانش داشت عّرش را سیر مـیکرد. بعد از بازگشت ا‌ش بـه انگلستان طی‌ یـادداشتی بـه والت دیزنی از او و هنرپیشـه‌ها و کارگردانان فیلم مری پاپینز تعریفها نمود و از شخص دیزنی صمـیمانـه به منظور این پروژه شگفت انگیز تشکر کرد. والت دیزنی نامـه کوتاهی درون جواب بـه ابراز رضایت تراورس مـی‌فرستد کـه مضمونی‌ محافظه کارانـه تر و حتی گله آمـیز داشت. دیزنی درون جواب تشکر پاملا تراورس از اینکه وقتی‌ گذاشته و آن نامـه محبت آمـیز را برایش نوشته از او تشکر نمود ولی‌ متذکر شد که‌ای کاش آنـهمـه بگو مگو و سخت گیری درون قبل و در حین، و در بعد از تهیـه فیلم رخ نمـیداد و کارها با روال و خط مشی همـیشگی‌ او یعنی فضای کار راحت و با تفریح انجام مـیگرفت و “ما را از دیدن بیشتر یکدیگر محروم نمـیساخت” پاملا تراورس نامـه دیگری درون جواب نامـه تشکر از نامـه تشکرش بـه والت دیزنی ارسال مـیدارد کـه در آن‌ متذکر شده بود کـه مری پاپینز هنوز هم درون نزد او همان مری پاپینزیست کـه دردو جلد کتابش است. وی بـه مدیر روابط حرفه‌ایی ا‌ش گفته بود کـه در بین خطوط نوشته‌های والت بیشتر معنی یـافت. آنجا بود کـه فیلم مری پاپینز را فیلمـی غمگین توصیف نمود. بلی آن لبخند‌ها درون آن شب افتتاحیـه مری پاپینز تنـها لبخند هایی مـیبودند کـه بین والت دیزنی و پاملا تراورس رد و بدل شدند ودیدار دیگری بین آندو رخ نداد. یک سال بعد از آن والت دیزنی درون مـی‌گذرد

پاملا بعد از آن تجربه همـینطور بی‌ نیـازی وی نسبت بـه درامد و امرار معاش اوقاتش را با خواندن اشعار ییتز مـیگذرانید و خود را با فلسفه ابتدائی یـا بـه قول خودش “سوپ آلفابتی” آشنا نمود و مدتی‌ دنباله روی گوروی هندی، گوردجیف کریشنینمورتی مـیشود  و درون فلسفه بودایی زنّ بسر برد. تراورس یکمرتبه بـه دنیـای اسطوره و معنویـات روی آورد و به نوعی احساسات ضد آمریکائی و بازرگانی هنر را درون خود پذیرا شد کـه داشت بـه قول خودش درون فرهنگ انگلیس نیز مـیخزید و دم از ناسازگاری با فیلم کتابش، مری پاپینز، گذارد او از تغییر نام کاراکتر‌هایش درون فیلم مری پاپینز دل‌چرکین مـیبوده بـه خصوص نام خانم بنرا کـه به سینتیـا تغییر داده بودند کـه آنرا سرد و بی‌ احساس توصیف نمود و یدن مری پاپینز با دودکش روب‌های کاکنی را درون شأن آن زن پاکدامن ندید و به خصوص از آن عبارت من درآوردی والت دیزنی، “سوپرکالا فراجلیستیک اکسپیلی الی دوشس” هیچ محظوظ نشد

پاملا تراورس با اینکه همچنان از دریـافت سهم فروش مری پاپینز بر خوردار مـیبود ولی‌ بـه احساسات ضدّ بازرگانی شدن هنرش افزوده مـیشد و همـه آن را از چشم آمریکا مـیدید و به قول خودش امریکأیزم شدن هنر را بـه خصوص درون داستان نویسی و ادبیـات نکوهش مـینمود. او از اینکه مری پاپینز درون حین با پایش دامنش را بالا مـیبرد بـه طوری کـه شرت توردوزی شده ا‌ش پیدا شود اصلا خوشش نیـامده بود و حتی از قسمت‌های کارتونی فیلم کـه قبلا با آن موافق بوده مخالفت مـی‌ورزید و از اسب‌ها و خوک‌ها. او کـه همـه گله گذاریش را در‌مصاحبه ا‌ش با مجله منزل بانو بـه طور مشروحی ابراز داشته بود از همـه بالاتر گله خود را از شخص والت دیزنی کرده بود کـه نوشته اند مری پاپینز والت دیزنی درون صورتیکه مـیبایستی مـینوشتند مری پاپینز پ ل تراویس

او بـه دوستی‌ مـی‌نویسد کـه دیزنی آرزوی مرگ او را دارد. “هرچه باشد تمامـی نویسنده‌هایش مرده اند و از حق نویسنده او را معاف کرده اند” بعد از مرگ دیزنی بود کـه وی ابعاد تازه‌ای بـه تبلیغات علیـه والت دیزنی و فیلم مری پاپیز او کـه “آبروی او را درون دنیـا” درون ۱۹۶۷ درون مصاحبه دیگری از اینکه دیزنی مـیخواسته رابطه‌ای مـیان برت و مری پاپینز ایجاد کند “من بشدت مخالفت کردم” نقش برت را دیک وان دایک بازی نمود کـه پس از کاری گرانت و لورنس هاروی و آنتونی نیوولی کـه آن نقش را رد کرده بودند. والت دیزنی گذاشت آن رابطه عشقی‌ هنگامـی فیلم برداری شود کـه تراورس به منظور مدتی‌ بـه انگلستان رفته بود و هیچوقت نگذاشت دیک وان دایک و تراورس ملاقات نمایند از ترس اینکه فیلم بـه روال خود انجام نگیرد. درون ماه‌های آخر زندگی‌ والت دیزنی  از کومپوزر‌های فیلم، برادران شرمن، کـه جمعه‌ها بـه دیدارش مـی‌رفتند، مـیخواست کـه برایش آهنگ‌های مری پاپینز را بنوازند. او بـه خصوص هنگامـی کـه آهنگ “برای پرندگان دانـه بپاش” را مـینواختند کنار پنجره رفته بشدت مـیگریست

لطفا ادامـه مطالب را درون جلد دوم درون لینک زیر بیـابید

https://mohsen33shojania.wordpress.com/2017/03/31/%d8%b3%d9%84%d8%a7%d9%85-%d8%ae%d8%af%d8%a7%d8%ad%d8%a7%d9%81%d8%b8-%d8%b3%d9%84%d8%a7%d9%85-%d8%ac%d9%84%d8%af-%d8%af%d9%88%d9%85/

Advertisements




[Aside – mohsen33shojania دخترهای خوشگل در شهرستان خدابنده]

نویسنده و منبع: moshojania | تاریخ انتشار: Sat, 10 Nov 2018 00:12:00 +0000